حتی صحبت کردن معمولی هم داشت کم کم فراموشم می شد. بعد از چند سال کوتاه بودن در خانه، انگار بیگانگان شهر را تسخیر کرده بودند و من زبان آن ها را نمی فهمیدند. با ت ت و پ ته کردن صحبت را شروع می کنم و گاهی هم کلمه کم می آورم و جمله ها ناقص می مانند و شنونده نمی فهمد چه می خواهم بگویم.
انگار زبانم را بریده اند یا شاید لال شده ام. ولی امروز کمی حرف زدن برایم آسان تر شده بود و می تواستم با بیگانگان ارتباط بهتری برقرار کنم. آن قدر هم که فکر می کردم سخت نبود، آنها هم به زبان مادری ام حرف می زدند و این می توانست بسیار شگف انگیز باشد.
هر چند که هنوز هم دیر از خواب بیدار می شوم، اما انگار کسی به جای من بیرون رفته است تا فرایند شروع زندگی را برایم آسان تر کند. آن قسمت جدا شده از من را نمی دانم با چه اسمی صدا کنم. شاید هم در یک کالبد، دو روح زندگی می کنند.
و اما شب ها که می مانم چگونه آن را به آخر برسانم. کار مشکلی است که ظرف زمان را تنهایی و بدون کمک گرفتن از کسی پر کنم و هیچ احساسی از پوچی را در خود نبینم. آخر چقدر می شود در خیابان های شلوغ پرسه زد و یا اینکه به گذر انسان ها نگاه کرد که چگونه در شتاب زندگی گیر افتاده اند.
می بایست دست کسی را گرفت و چشم ها را قدری بست و به هیچ چیز فکر نکرد.
5 اردیبهشت 1401