ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

امروز جمعه است




فقط در روزهایی زنده هستم که کتابخانه ها تعطیل نیستند و من این احساس را دارم که می توانم به همه ی کتاب های دلخواهم دسترسی داشته باشم.

با اینکه همزمان مشغول خواندن چند کتاب هستم اما احساس دلمردگی می کنم و معمولا راه بیرون رفتن از این وضعیت، تزریق یک کتاب خوب به خودم است تا حالم را تغییر دهد و کمک کند تا آن چند نسخه کتاب دیگر را هم بخوانم.

ولی امروز جمعه است و دیروز هم به خاطر عید تعطیل بود و من گمان می کردم که کتابخانه ها حداقل در روزهای جمعه باز هستند.

تالستوی در کتاب رستاخیز آن صلابت و تازگی جنگ و صلح را ندارد و زیادی بعضی از قسمت ها را کش داده است. یعنی از آن مواردی هست که باید حوصله ی زیاد داشته باشی و امروز جمعه است و نمی دانم آیا دستم به این کتاب می رود یا نه؟

کتاب در طرف گرمانت جلد یک، سومین قسمت از مجموعه ی هشت جلدی در جستجوی زمان از دست رفته می باشد. در این جلد چیز به خصوصی پیدا نکرده ام جز توضیحات بسیار زیاد. روند پیشرفت در مطالعه بسیار کند است ولی سعی می کنم حداقل روزی چند صفحه از آن را بخوانم و از طرفی نمی شود کاری را که شروع کرده ام را نیمه کاره ، رها کنم.

کتاب هنر رنجاندن از آرتور شوپنهاور را در اتوبوس کمی مطالعه کردم اما چون عوامل حواس پرتی زیاد بود، نتوانستم بیشتر از هفت صفحه بخوانم و الان هم همان ها را نیز از یاد برده ام و می بایست زمانی را، به او اختصاص بدهم.

کتاب از یقین تا یقین را اینترنتی خریدم و چند روز پیش به دستم رسید. مقداری از آن را خوانده ام. سطح کتاب بالاتر از آن چیزی بود که فکر می کردم و بدون داشتن یک استاد راهنما، فهمیدن مفاهیم آن کمی مشکل است اما به هر حال سعی می کنم به قدر وسعم از این دریا سهم خود را بردارم و از طرفی چون این کتاب در حوزه و دانشگاه تدریس می شود، بعید می دانم که حوصله ی سرکلاس نشستن را داشته باشم هر چند اگر عالمی خوش سخن استادم باشد، از آن دوری نمی کنم.

مدتی پیش وقتی داشتم هم زمان کتاب های آناکارنینا و جلد دوم در جستجوی زمان از دست رفته را میخواندم، شدیدا دچار ملال شدم، شبیه به بیماری بودم که وضعیت وخیمی دارد و نیاز است تا قلب او را با یک شوک الکتریکی دوباره احیا کنند. این شد که رفتم کتابخانه و قلندر و قلعه را امانت گرفتم. این کتاب چنان حالم را مساعد کرد که توانستم جان دوباره ای بگیرم و روند مطالعه ام بهبود چشمگیری داشت آن قدر که آن دو کتابی که ابتدای این سطر نام برده ام را با حال بهتری به پایان رساندم.

وقتی این گونه بی قرار می شوم، می فهمم چون طفلی گرسنه هستم که سینه ی پُر شیر و آغوش گرم مادر را طلب می کند اما هر چه بلند فریاد می زند، هیچ مادری جوابش را نمی دهد، پس ناگزیر دچار ملال و بی قراری می شوم و می دانم که به جز خود، نمی توانم انتظار از کسی داشته باشم که به یاری ام بیاید. همچنین در این شرایط سخت، طول و عرض اتاقم، تنگ تر از همیشه به نظر می رسند و انگار سلولی انفرادی است که من در آن هم زندانی ام و هم زندانبان.

دوستی کتاب گاه ناچیزیِ مرگ را به من معرفی کرد. داستانش در مورد زندگی محیی الدین ابن عربی و کتاب در سال 2017 برنده ی جایزه ی بوکر عربی شده است. بعد از خواندن زندگینامه ی عارفانی چون سهروردی، حلاج و رابعة عدویه، هر کتابی که حرفی در موردی بزرگی دارد، نظرم را به خود جلب می کند. به شهر کتاب زنگ می زنم، قیمتش زیاد است، مجبورم تا فردا صبر کنم تا کتابخانه ها باز شوند، می روم و در طاقچه نام کتاب را جستجو می کنم و بخشی از آن که می شود دانلود کرد را می خوانم. داستان از همان ابتدا کشش خاصی دارد و بر بی قراری ام می افزاید.

دیگر دیوارهای اتاق به هم رسیده اند و من را میان خود با حداکثر نیرو می فشارند، نفسم تنگ می شود و در این تنگنا چه جایی بهتر از خانه ی امن خواهر، می توان پیدا کرد. تماس می گیرم تا مطمئن شوم خانه است.

می روم و خودم چای و قلیان را آماده می کنم. حرف زدن با خواهرم را با هزاران ساعت بودن در جمع دوستان عوض نمی کنم همانطور که قبلاً بارها به جای رفتن به جمعی، ماندن در خلوت خود و خواهرم را ترجیح داده ام.

به خانه که برمی گردم، دستم به هیچ کتابی نمی رود و دلم بی قرار رسیدن طلوع فرداست تا بروم کتابخانه ی حرم و به آن یار محبوب برسم. با اینکه در سایت وضعیت کتاب را موجود زده اند اما باز هم نگران این هستم که کتاب در کتابخانه نباشد به این دلیل که چند بار پیش آمده که علاوه بر این که در سایت وضعیت کتاب در حالت موجود بوده، اما وقتی مراجعه کرده ام، آن را در قفسه ها نیافتم.

شنبه

با حس خوبی از خواب بیدار می شوم و می روم به کتابخانه. هوای بهاری حرم آرام و پُر نشاط است. کتاب در بخش خواهران می باشد و برگه ای از قسمت برادران می گیریم تا بتوانم با آن، کتاب مورد نظرم را از بخش خواهران بگیرم.

برگه را به کتابدار خانم می دهم و در دل دعا می کنم که کتاب موجود باشد و وقتی آن خانم کتاب را به من نشان می دهد تا ببیند همان کتاب مورد نظر است، این صحنه همانند لحظه ای می باشد که پرستاری نوزاد تازه متولد شده را به پدرش نشان می دهد و هیچ کس جز خودم در آن لحظه نمی دانست که چه قدر خوشحالم.

این شراب ناب را نمی خواهم به یک باره سَر بکشم، می بایست آن را جرعه جرعه نوشید، به اندازه ی همان یک ماهی که می توانم کتاب را داشته باشم، می خواهم مست باشم و نه یک روز و نه یک هفته، و در میان رقص و مستی ام، ملال خواندن را از سایر کتاب ها بزدایم و بروم که جامم را از همه ی شراب های گوناگون کتابهای کتابخانه ی کوچکم پُر کنم.







7 بهمن 1402





کتابآرتور شوپنهاوراستاد راهنماحواس پرتی
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید