آخرین سنگر یا آخرین پناهگاه من، لبخند و صدای دلربای یک زن زیبا نیست که لمس او می شود آرامش، می شود خاموشی گناه آلود یک هوس، یک شهوت بی عشق و عسل کام او درمان هر دردی و به گمانی دیگر، دنیا در سینه ی برجسته ی او و اندام وسوسه انگیزش که چون دانه های زمرد، همچون انگوری نو رسیده که شرابش هوش از سر هر بیننده ای می برد و همه عالم در او خلاصه می شود و باز هم هیچکدام نیست.
یا به قول محمود درویش
سلام بر مادرم، اولین وطن ها و آخرین تبعیدگاه ها...
سلام بر همه ی مادران در خاک خفته، که دیگر هیچ پناهی برای بازماندگان خود نیستند و درود خدا بر آنانی که در خوابی ابدی خفته اند.
اکنون آخرین سنگر و آخرین پناهگاه من، همان گلدان تنهای لب پنجره است که هرگاه به دیدارش می روم، برعکس همه، همیشه سبز است و طراوت ظاهری اش، نه مصنوعی و نه ساختگی، بلکه درون و بیرونش، همگی پاکیزگی و زندگی است، طوری که بدون آنکه حرفی بزند، همه را می شود از برگ های او شنید و بدون هیچ قضاوتی با او سخن گفت.
آخرین تبعیدگاه، مهمانی من و کتاب هایی است که دور هم خوش می گذرانیم، بدور از هر گونه ابتذال و خالی از هر هوای نفسی که در آن سودای دنیا را در دل ها بیدار کند و مستی نه از باده و نشئه نه از تریاک، بلکه از آن شراب و آن مخدر آگاهی که بر دل ها جاری می شود.
اما شاید روزی همه ی این دلخوشی های کوچکم به مویی وصل شود و شهوت و شراب و تریاک، در پس یک نگاه، همه ی ایمان ساختگی ام را بر باد دهد و آن زمان، اولین وطن ها و آخرین تبعیدگاه ها کجا خواهند بود؟
12 آذر 1402