دیروز صبح دچار حمله ی استرس شدید شدم. احساس می کردم بدونه هیچ پشتوانه ای به آخر خط رسیده ام و هر آن ممکن است به خاطر یک بد بیاری در محل کار، توبیخ شوم و من را به زندان بفرستند. این بالاترین حدی است که می توانم آن را برای خود متصور شوم. از این که فاقد شجاعت کافی هستم همیشه رنج می کشم و خودم را به خاطر همه ی ترسهای مسخره ام مورد شماتت قرار می دهم.
به گذشته ام می اندیشم، به این که در این سال ها چه می کرده ام و چرا هیچ وقت هیچ جا دوام نیاورده ام؟ چرا نتوانسته ام در زندگی ثبات کافی داشته باشم و عمر را بیهوده تباه کرده ام. دیگران در مورد من چه فکر می کنند جز این که انسانی را می بینند که همیشه متزلزل و آشفته به نظر می آید و هیچ گاه نمی تواند روی هیچ تصمیم خود بماند.
به آن ها حق می دهم. حتی خودم هم از این انسان ضعیف بیزارم و دلم می خواهد هر طور که شده از دست آن خلاص شوم تا بلکه بتوانم یک نفس راحت بکشم، اما متاسفانه باید به عرض تان برسانم تا زمانی که زنده ام، باید او را تحمل کنم و هیچ راهی برای خلاص شدن هم وجود ندارد.
اینکه هیچ کس دیگر خریدار حرف تو نیست دردناک است. همه می دانند من دنبال بهانه ام تا خودم را توجیه کنم. امروز می گویم که تصمیم گرفته ام این کار را انجام ندهم یا فلان برنامه برایم بهتر است و دلایلش را هم با اطمینان مطرح می کنم اما مدت زیادی طول نمی کشد که به همه تعهداتی که داده ام پشت می کنم و حرفم را تغییر می دهم. این گونه می شود که دیگر کسی حرف هایم را جدی نمی گیرد.
درست شبیه یک کودک می مانم که می خواهد از روی کنجکاوی به همه چیز چنگ بیاندازد، خراب کند، لمس کند، به دهان بکشد و از درون اشیاء با خبر شود. ولی طولی نمی کشد که اسباب بازی ها برایش تکراری می شوند.
اما من دیگر کودک نیستم، بزرگ شده ام و باید مسئولیت زندگی ام را به عهده بگیرم و اگر کمی پایم بلغزد کسی نیست که دستم را بگیرد و همین حالا هم به لطف سقفی که بالا سر دارم و متعلق به پدرم است می توانم شب های زمستانی را در اتاقی گرم بگذرانم، وگرنه می بایست آواره خیابان ها باشم.
راستی از آوارگی گفتم یاد حرف هایی افتادم که چند روز پیش در ذهنم نشخوار می کردم. به ولگردها و کارتن خواب ها فکر می کردم. به آن ها حسودیم می شود، آن هایی که به ته خط رسیده اند و مردم همیشه نگاه ترحم انگیزی را بدرقه شان می کند. اما چرا باید به بی خانمان هایی حسادت کنم که باید زندگی و امید به زنده ماندشان را بین آشغال ها پیدا کنند!
می دانید که کسی دیگر کاری به آن ها ندارد، انگار اصلا وجود ندارند. اگر همین امشب بر اثر گرسنگی، بیماری یا سرما بمیرند، برای شمایی که با عزیزانتان مشغول خوردن شام هستید یا باهم به موضوعی می خندید هیچ فرقی نخواهد داشت. آب از آب تکان نمی خورد و کسی به شما اطلاع نخواهد داد که چند خیابان آن طرف تر کسی مرده است. حتی دیگر کسی به خود زحمت نمی دهد که برای لحظه ای کوتاه کنار یک بی خانمان بایستد و برای او دلسوزی کند و چند کلامی محترمانه برای آینده اش به زبان بیاورد.
از این بابت به آن ها حسادت می کنم که دیگر برای هیچ کس مهم نیستند. یک جور آزادی، رهایی و بی قیدی، اگر همین الان دست از تلاش بکشند و زباله ها را رها کنند و در گوشه ای به انتظار مرگ بنشینند، کسی به آن ها خرده نمی گیرد، بلکه شاید این را کاری شایسته بداند چون باعث می شود یک انگل از جامعه کم شود.
من هم دلم می خواهد همین طور باشم. آزاد و رها، بدون اینکه برای کسی مهم باشم، بدون اینکه قضاوت بشوم و بدون اینکه دیگران در مورد زندگی ام حرفی بزنند. یک بازنده ی تمام عیار، کسی که شکست را با آغوش باز پذیرفته است و به آن افتخار می کند. کسی که حتی زنده بودن برایش معنی ندارد و ترجیحش این است که هر چه زودتر زندگی نکبت بارش به پایان برسد. انگار جای همه را تنگ کرده باشد.
اما من در آستانه ی فروپاشی قرار گرفته ام. با طنابی پوسیده آویزان شده ام و هر لحظه امکان سقوط وجود دارد و از طرفی شجاعت این راهم ندارم که طناب را رها کنم و خود را از این زندگی نکبت بار نجات دهم. هر بار که چشم باز می کنم طلوع سرد دیگری را می بینم. بدن ضعیف و خسته ام را به دوش می کشم و همچنان مثل موجودی پست به پوچی هایم چنگ می اندازم بی آنکه دلیلی برای این کار داشته باشم و یا اینکه بدانم برای چه مجبورم زندگانی کنم.
کسی دیگر حاضر نیست پشتیبان تصمیم های مهم من باشد، آن ها ایمان آورده اند که موجود ضعیفی هستم. این را از چشمان شان هم می شود فهمید. وقتی همه چیز را به خودت می سپارند فقط یک پیام را می خواهند به تو بفهمانند و این یعنی برو به درک!
می خواهم هر چه زودتر تسلیم شوم درست مثل یک قاتل که دیگر از فرار کردن به ستوه آمده است و چیزی برای از دست دادن ندارد. آماده ام تا با پای خود به سمت چوبه ی دار بروم. برای من زندان و مرگ شیرین تر از هر چیزی می تواند باشد.
حتی وقتی که این جمله ها را می نویسم، دستانم می لرزند، بدنم خیس عرق شده و در تبی شدید می سوزم، البته مریض نیستم، یک خستگی ابدی در جانم رخنه کرده است و ذره ذره مثل یک شمع آب می شوم. به شما خواهم گفت که هیچ حرف هایم را باور نکنید، این ها هذیانی بیش نیستند، من دروغ می گویم تا شما فکر کنید چقدر شایسته ی توجه و احترام هستم و می خواهم خود را فردی بی گناه جلوه دهم.
فردا، فردا دوباره همه چیز شروع می شود و من باید تصمیم نهایی را به تنهایی بگیرم. وای که چقدر سخت است که بخواهی به تنهایی به جنگ مشکلات بروی و از طرفی بدانی هیچ وقت پیروز از آن تو نخواهد بود. نه من امید هم گدایی نخواهم کرد، بروید و بگذارید دنیا من را تباه کند، از بین ببرد، طوری که انگار اصلا وجود نداشته ام.
پ ن : زور زدم خزعبلاتی که می نویسم بیشتر از هزار کلمه بشه، خب مثل اینکه موفق شدم، به شما تبریک می گم که تا اینجا خوندی و همچنین به خودم که این حجم چرت رو به شما ارائه کردم. من مطمئنا نویسنده ای موفق در بدترین ها محسوب می شوم. لطفا بیشتر از این تشویق نفرمایید :))
یه جمعه سرد
دقیقا 11 آذر 1401