ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

این شیطانی که ما را هدایت می کند




هیچ کس
رویایی را
که در بی خوابی های ممتد شبانه
به سراغمان می آمد
و گلو را از عطش
خشک می کرد
نمی توانست
تعبیر کند
چشم هایمان را
نور حقیقت
کور کرده است
با این حال
با چراغی سوخته
و نگاهی که
همه جا را تار می بیند
به سوی معبودی خیالی
در دل ظلمت
به پیش می رفتیم
و این جوانی ما بود
که مثل شمعی
در وجودمان
ذره ذره
آرام آرام
آنطور که خودمان هم نمی فهمیدیم
آب می شد
و هدر می رفت
وقتی که به خیال خود
خدای خویش را یافته بودیم
دیدیم که بر سر هیچ
دستان مان
به خون هزاران بی گناه
آغشته شده است
اما قلبی که سنگ می شود
و دلی که آیینه اش
هیچ تصویری را
در خود
منعکس نمی کند
چطور می تواند
خود را گناه کار بداند
ما دیگر نیاز به هیچ پیشگویی نداریم
و رویاهایمان که به کابوس تبدیل شده اند
دیگر نیاز به تعبیر ندارند
اینک
در جهنمی خود ساخته
آتشی بس هولناک و فروزان
په پا کرده ایم
و به حکم خود
همه را به سوی آن
سوق می دهیم
آری
این شما
و این شیطانی که ما را
هدایت می کند...



این خاک بیگانه
تن خسته ام را
پس می زند
من برای این گور
زیادی غریبه ام
و غربت
هیچ گاه
جای خوبی
برای مردن نیست
اما چرا من
بی هیچ علت
از سرزمین خویش
رانده شده ام
آه خدای من
جسم بی جانم را
هیچ احترامی نیست
حتی در هنگام مرگ
دستم از عشق
کوتاه است
و اقبالم تاریک
جسمم
در هوایی مملو از دلتنگی
چه زود بوی فساد می گیرد
کاش می توانستم
حتی برای لحظه ای
طلوع خورشید را
در سرزمین مادری ام
به چشم خود
ببنیم
آنگاه مردن
چه آسان می بود...






3 مرداد 1402

علی دادخواه







شبیه شعر
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید