علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

این مکافات کافی نبود




داستایفسکی شانزده ساعت و سی و چهار دقیقه از وقتم را گرفت تا حرف هایش را در کتاب جنایت و مکافات زده باشد. با اینکه داستانش حیرت و تحسین هر خواننده را بر می انگیزاند و او را همزمان درگیر چند ماجرای مختلف می کند، اما ناگهان در انتهای کتاب به طور غیر منتظره ای همه چیز را رمانتیک و بی جهت عاشقانه تمام و به خواننده امید واهی می دهد و شاید هم من اشتباه برداشت کرده ام و نباید اینگونه باشد.

از زمانی که رودیا دست به قتل پیرزن ربا خوار می زند و در ادامه مجبور می شود خواهرش را هم بکشد، استرس تمام وجودم را می گیرد، می خواهم بدانم در شرایط پیش آمده چه بر سر رودیا می آید و چگونه می خواهد مکافات عملش را پس بدهد و از طرفی او قهرمان داستان بود و دلم می خواست هیچ وقت پلیس سر نخی از او پیدا نکند ولی حیف که رودیا دچار جنون شده و خودش ضمینه را مهیا کرد تا همه متوجه شوند که او مرتکب قتل شده است.

احساس می کردم قسمتی از خودم را در رودیا پیدا کرده ام، همان بخشی که یک دنده و مغرور است، به هیچ کس اعتماد ندارد و می خواهد یک تنه به جنگ مشکلات برود بی آنکه خودش را درگیر عشق یا نگاهی هوس انگیز کند.

همه چیز داشت خوب پیش می رفت، اعتراف به قتل، دادگاه و زندان در سیبری، ولی پایان چیزی نبود که انتظارش را می کشیدم. انگار ترکیب سونیا و زندان سیبری با هم جور در نمی آمد. حال آن که وقتی این مردک ضعیف نتوانست جلوی بازپرس بایستد و خود را بی گناه جلوه دهد، حقش این بود که مثل یک سگ کثیف در زندان های سیبری جان دهد و از زور شکنجه و سختی سرما، به غلط کردن بیوفتد و نه اینکه در زندان روزگار فرق آنچنانی برایش نداشت باشد یا برداشت من این باشد که آنجور که باید به او سخت نگرفته اند و از طرفی سونیا جانش هم هست که به خاطر او به سیبری آمده و قرار است هشت سال آزگار را منتظر بماند تا رودیا از زندان آزاد شود و از طرفی همیشه و در همه جا به دیدنش می آید تا جویای احوالش باشد.

پس کجای این می شود مکافات! فقط هشت سال، آن هم در کنار دونیا! بهتر بود که در یکی از معدن های کار اجباری برود به درک تا اینکه منتظر باشد تا رودیای قهرمان به دیدنش بیاید و دلش خوش باشد که روزی بعد از آزادی به وصال او می رسد.

ترجیح می دادم او یک فراری باشد، ایرادی هم نداشت که با دونیا فرار کند. این طوری برایم جالب تر بود که هیچ وقت آن بازرس پر مدعا نمی توانست ثابت کند که رودیا قاتل است اما حیف که پایان کار باعث شد لذت این داستان بلند کمی برایم کم رنگ شود.

اما داستایفسکی نشان داد هنر نوشتن را خوب بلد است و می تواند استرس و تشویش را به جان خواننده بیاندازد، حال یکی نبود به من بگوید تو که سرتا پا نگرانی هستی آن وقت چرا به خودت زهر تزریق می کنی؟ اما باید در جواب بگویم این ارزشش را داشت که گاهی هم خواب پریشانی ببینم و در طول روز فکر و ذهنم مشغول و درگیر یک داستان تمام عیار باشد هرچند که در نظرم می بایست پایانی بی رحمانه تر داشته باشد تا بلکه مغز استخوان خواننده را بسوزاند و تاثیرش را چند برابر کند.

در مدتی که این کتاب را می خواندم به خود اجازه ندادم دست به قلم بشوم و چیزی بنویسم. انگار بر خود مجاز نمی دانستم که بدون مطالعه به سمت نوشتن بروم. این طور که فکر می کنم برای هر صحفه ای که می خواهم بنویسم بایستی یک رمان را خوانده باشم. شاید هم این سخت گیری بی جایی باشد اما فکر می کنم کمک می کند تا از نوشتن مطالب بیهوده دوری کنم و خروجی ذهنم خلوص بیشتری داشته باشد، اما گاهی هم پیش می آید که کتاب هایی که می خوانی آنقدر تو را در خود غرق می کنند که جسارت نوشتن را از تو می گیرند و با خود می گویی مثلا داستایفسکی یک اعجوبه است، یک نابغه که فقط برای نوشتن آفریده شده است و من به گرد پای او هم نمی رسم.

اما اشکالی ندارد، به هیچ جای دنیا بر نخواهد خورد که من بی سواد هم چند خطی را بلغور کنم و امیدوار باشم که روزی شاید یک نویسنده زورکی حسابم کنند، یک دلخوشی الکی که هیچ کس هم از آن خبر ندارد و فقط می تواند توهمی محسوب شود از یک انسان فاقد استعداد که خیال می کند می تواند سری در میان سرها داشته باشد.

اما کمی ارفاق هم خوب است، حالا بیست نه ولی در حد نمره ای باشد که بتوان به آن اکتفا کرد باز هم می تواند کمک کند تا آدم هوس کند چیزی بگوید، حرفی بزند و مثل فردی نابالغ ادعا داشته باشد که نیمچه هنری در او نهفته است که روزی می تواند از آن به نفع خود بهره ببرد و شاید هم برعکس، همه اش خواب باشد و هیچ.

دلم می خواهد از زندان کتاب ها آزاد شوم و بیشتر بنویسم، کوتاه و مختصر، چون آنقدر پخته نیستم و همچنین آنقدر حوصله ندارم که بنشینم چندین هزار کلمه را روی کاغذ بیاورم. همین که چند خطی کوتاه و مختصر به عرضتان برسانم کافیست، شاید در آینده ای نزدیک یا دور یا همین فردا بنشینم پای رایانه و بدون فوت وقت، انگشت فرسایی کنم و ساعت ها خود را از خورد و خوراک محروم کنم.

کسی چه می داند، هر چیزی ممکن است اتفاق بیوفتد. پس فعلا من را با همین کلمه های اندک تحمل کنید، بضاعت بنده همین است، خود به بزرگواری خود ببخشید و بگذرید، و بمانید که هنوز دنیایی حرف در سینه دارم که باید به وقت خودش برایتان تعریف کنم. اما باید صبور هم باشید، این کار آسان نیست، مهارت می خواد جانم و همچنین اراده ای پولادین، عزمی راسخ و گام هایی استوار.

پس نباید هم قولی بدهم که بعدا اگر نتوانم پای آن بایستم، شرمنده شما بشوم. همین که حرفش را می زنم هم انگار برایم تعهدی ایجاد می کند . بعدا برای هر پیش آمدی بایستی پاسخگو باشم و مکافات هر عملی که انجام می دهم را به جان بخرم.





اول زمستان 1401

علی دادخواه




جنایت و مکافاتداستایفسکیکتابنوشتن و نویسندگی
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید