اکنون که این نوشته را می نویسم، از پنج بامداد یک ساعت و نیم می گذرد که بیدار شده ام و بعد از کمی مطالعه، دیدم حالم برای نوشتن مساعد است، پس گفتم حیف می باشد اول صبحی یادداشتی ننویسم و از حال اکنونم چیزی نگویم.
نمی دانم شما اول صبح اگر دو ساعت زودتر از زنگ هشدار بیدار شوید و خوابتان هم نیاید، چگونه وقت خود را تا زمانی که می خواهید از خانه بیرون بروید، می گذرانید با اینکه هنوز در شما میلی به بازگشت دوباره به رختخواب وجود دارد و از طرفی یک لیوان نوشیدنی گرم برای خود آماده کرده اید و خانه در سکوتی عمیق فرو رفته است و جز شما هیچ کس بیدار نیست و امید به این هم ندارید که مثلا اگر به دوستی پیامی بدهید، او نیز مثل شما بیدار باشد، پس شما در یک تنهایی صبحگاهی معلق هستید و مجبورید تا این فاصله را هر طوری که هست با انجام کاری پر کنید و از طرفی بیم این را دارید که اگر بخوابید، ممکن است سر موقع نتوانید بیدار شوید و از کلاس یا کارتان جا بمانید.
من معمولا اگر دچار گیجی باشم، در رختخواب، در حالی که فقط یک چشمم باز است، خودم را با اینترنت مشغول می کند و هر بار از این کار منزجر می شوم و با اینکه مدت هاست تصمیم گرفته ام یک ساعت کوکی بگیرم و بجای تلفن هنگام خواب از آن استفاده کنم، اما هنوز موفق نشده ام این کار را انجام بدهم، ولی امروز با توجه به این که دیشب حدود ساعت دوازده خوابیدم و قبل پنج بیدار شدم، میزان گیجی ام آنقدری نبود که با یک چشم به صفحه ی گوشی ام زل بزنم، پس وقتی دیدم نمی توانم بخوابم و کمی هم سرحال هستم، تصمیم گرفتم بلند بشوم و برای خودم شیر گرم کنم.
دیروز رفتم کتابخانه تا کتاب هایی که خوانده بودم را تحویل بدهم. شاید کمتر کسی مثل من، از رفت و آمد بین چند کتابخانه و صحبت با کتابدارها پیرامون کتاب ها، آنچنان لذت ببرد که همیشه مشتاق هستم تا هر چه زودتر کتابی که در دست دارم را تمام کنم تا بتوانم بعد از چند روز دوباره این سرگرمی رایگان و بی اندازه مفرح را بار دیگر تجربه کنم و درست مثل باغی که به وقت تابستان به آن وارد می شوی و شاخه های درختان، زیر بار میوه ها خم شده و به زمین نزدیک شده اند، دست دراز کنم و بهترین و رسیده ترین آنها را به سلیقه و میل خودم بچینم در حالی که می دانم این باغ با درختان سرسبز و پربارش همیشه وجود دارند گو این که بهشتی است با نعمت های پایدار برای بندگانی صالح.
باز دوباره ناپرهیزی کرده ام و با توجه به این که تصمیم داشتم کتاب جدیدی نگیرم تا بتوانم جلد دوم در جستجوی زمان از دست رفته را تمام کنم و از طرفی کتاب تله موش را در نیمه ی راه، رها کرده بودم، اما باز شیطان در وجودم رسوخ کرد و چهار کتاب دیگر به امانت گرفتم و این کار باعث شد تا کتابدار از من سوال کند که آیا می توانم همزمان چند رمان را باهم بخوانم و جواب من به او مثبت بود.
البته از وقتی که ترسم از خواندن رمان های طولانی ریخته است، هیچ نگران این موضوع نیستم که هم زمان مشغول خواندن چند کتاب باشم اما خب بعضی نمی توانند این کار را انجام بدهند و تا یکی را تمام نکنند، سراغ بعدی نمی روند و همچنین اینکه نویسنده ی کتاب چه کسی باشد، عامل مهمی است که در اشتیاق من به خواندنش تاثیر گذار می باشد.
این را باید بگویم که علت اینکه هم زمان مشغول به خواندن چند کتاب می شوم این است که در جستجوی این هستم تا ببینم چه کتابی این خاصیت محصور کنندگی را در من ایجاد می کند طوری که از خود بی خود می شوم و چون عارفی می مانم که به واسطه ی خواندن دعایی، با معبود خویش ارتباط برقرار می کند و وقتی معشوق جامش را لبریز می کند، از هوش می رود و چون دوباره چشم باز می کند، از این که با پروردگارش سخن گفته است، در پوست خود نمی گنجد، لذا خواندن هم نوعی مسلک عارفانه و تلاشی برای سیراب کردن خود از شراب آگاهی و اندیشه است هر چند که در این راه می بایست ریاضت کشید و تلاشی مداوم داشت و خستگی را بر نتافت، چون که عاشق حقیقی هیچ در راه دست یافتن به معشوق نا امید نمی شود و رندان همه می دانند که نه به آرامی و نه به شتاب، بلکه مداوم و پیوسته باید رفت تا به آن نوک قله ی سعادت رسید.
حال آن که من نوعی عرفان را در بعضی کتاب ها یافته ام که وقتی مشغول به آنها می شوم، از بعد مکان و زمان خارج می شوم و دیگر نمی دانم چه در اطرافم می گذرد مگر اینکه عاملی حواسم را پرت کند و من را از این خواب خوش بیدار کند.
این می شود که ساعت پنج صبح، با نشاطی وصف ناشدنی، کتاب آنا کارنینا را باز می کنم و با شوق و لذتی فراوان مشغول به خواندنش می شوم و از طرفی هم میل دارم نخوانم زیرا هر شروعی محکوم به پایان است و این پایان برایم بسیار ناگوار و دردناک می باشد همچون طفلی که آغوش گرم و پرمحبت مادرش را سخت چسبیده و در خوابی شیرین فروفته است، اما به ناگاه او را از مادر می گیرند و این لذت بی پایان به یکباره تباه می شود. اما ما محکوم به گذشتن از همه ی این خوشی ها هستیم و به راستی زندگی فقط در فاصله ی میان دو نعمت معنا پیدا می کند و مابقی عمر همه دور ریختی محسوب می شوند.
بایستی در فرصتی از این حالت و از این آگاهی بنویسم شاید کسی بتواند آن را درک کند و خود را به قدر چند ساعت از سیاهی این جهان مجاز رها کند و حیف که همه ی عمر آنچه می آموزیم آنچه نیست که بدان نیازمندیم.
13 آذر 1402