بی عشق زندگی کن
چون شمعی باش
با فیتیله ای سفید
در طاقچه ای خاک گرفته
که در کنار عکس مادر بزرگ
فراموش شده است
بدان
عشق همان کبریتی است
که رویش نوشته اند ((بی خطر))
با اولین بوسه
وجودت
آرام آرام
آب می شود
تمام هستی ات شعله می کشد
و زندگی را
جان دوباره ای می دهد
و تو
خورشید می شوی
می تابی تا افق های تاریک
آتش می شوی
می سوزانی جنگل کبریت ها را
نور می شوی
می روی تا بی نهایت
آری
عشق خطرناک است
اما اگر مبتلایش شدی
هیچ به فکر نجات مباش
بسوز و بسوزان
و جهان تاریک را
تا بی نهایت
روشن کن...
باریده ام بر شوره زار
بر بیابان
بر بیهودگی
این چنین عبس بودن
این بی حاصل مفید بودن
رنجم را
افزون می کند
کجایید ای بادهای سرگردان خوشبختی
این ابر دارد
در زمینی بایر
بی هیچ دلداری
در تنهایی خود
بی سبب
جان می دهد...
25 دی 1402
علی دادخواه