علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

تابستان 1402 با لئون تالستوی و رومن رولان




باید از دوستی که من را با رومن رولان آشنا کرد تشکر کنم. حیف که دیگر به او دسترسی ندارم تا از رنجی که این آشنایی برایم رقم زد با او سخن بگویم و براستی که برای تحمل مصیبت ها چه بهتر که دوستی در کنارت باشد و تو بتوانی از غم با او سخن بگویی.

رومن رولان چنان تلخی را در رگ هایم تزریق کرد که تا مدتی ذهنم فلج شده بود یا به عبارت دیگر، در نوشتن عقیم شده و نمی توانستم آن همه زهری که آرام آرام وجودم را می خورد و من را تباه می کرد را بوسیله ی نوشتن از خود بیرون بکشم. اما باید اعتراف کنم که من این نابودی، این رنج بسیار و این تلخی را دوست داشتم چون غلظت آن به حدی بود که مسمومم می کرد طوری که دیگر دردهای خود را فراموش می کردم و تمام حواسم معطوف به شخصیت های داستان می شد و من در عین بدبختی چه خوشبخت بودم.

چه خوشبخت بودم که امسال جهان جدیدی در ادبیات را کشف کردم و این را مدیون توصیه خواهرم و آن دوست دیگر هستم و چه حیف که خیلی دیر با ادبیات کلاسیک آشنا شدم و هزار افسوس که عمر رفته دیگر بر نمی گردد و من از این بابت متضرر شده ام.

هر چه قدر که تالستوی با شاهکارش جنگ و صلح من را به عرش آسمان ها برد، به همان میزان رومن رولان من را از عرش خوشی و حیرت به فرش آورد و به اعماق تلخ داستان زندگی ژان کریستف برد و نشان داد که می تواند حقیقت ها را برهنه و بدون هیچ تخفیفی به نمایش بگذارد که انصافا هم که باید لقب استاد را به او داد.

ابتدا فکر می کردم که شاید نتوانم مجموعه ی چهار جلدی جنگ و صلح را شروع کنم. از این حجم و از ادبیات روسیه می ترسیدم هر چند که به واسطه ی خواندن چند کتاب از داستایوفسکی کمی اعتماد به نفس پیدا کرده بودم ولی اینکه بخواهم یک رمان چهار جلدی را شروع کنم کمی دو دل بودم. از طرفی کتاب برادران کارامازوف را تازه تمام کرده و فکر می کردم می بایست بین این دو کمی فاصله بیوفتد تا از خواندن زده نشوم. اما با تمام شگفتی وقتی جنگ و صلح را شروع کردم دیگر نتوانستم آن را زمین بگذارم. با خودم می گفتم من چرا باید حالا و در این سن چنین شاهکاری را بخوانم.

خواندن این کتاب مصادف شده بود با شروع یکی از دوره های شدید افسردگی ام که با وجود مصرف دارو هر چند وقت یک بار عود می کند اما چه خوشبخت بودم که جنگ و صلح باعث شد کمتر رنج بکشم و این دوره را با شرایط بهتری سپری کنم. اشتیاق خواندن این کتاب آن قدر در من بالا بود که وقتی برای کاری به بیرون از خانه می رفتم، دلم می خواست سریعا برگردم تا ادامه ی داستان را بخوانم.

این کتاب تعادل جالبی دارد. تمام حس ها را در شما بر می انگیزاند و نمی گذارد یکنواختی لذت خواندن را از بین ببرد. همه چیز به اندازه است. غم، شادی، رنج وحیرت. با این حال من برای دو نفر از آن همه شخصیت های فراوان داستان بیشتر ناراحت شدم که البته این غم در برابر آن چه در کتاب ژان کریستف دیدم شبیه یک شوخی بچه گانه محسوب می شد اما این دلیل نمی شود به شاهکار تالستوی خرده بگیریم.

و چه استادانه تالستوی تاریخ را به همراه آوردن داستان چند خانواده اشرافی به نمایش می گذارد طوری که شما دیگر با یک کتاب تاریخی خشک مواجه نیستید و اگر احتمالا علاقه ای به تاریخ ندارید به شما اطمینان می دهم با خواندن این کتاب نظرتان تغییر خواهد کرد.

ترجمه سروش حبیبی  پیشنهاد می شود.
ترجمه سروش حبیبی پیشنهاد می شود.


جنگ و صلح صرفا یک کتاب برای وقت گذرانی نیست. می شود گفت یک دانشگاه برای نظامیان که در آن هنر جنگ را می آموزد و دانشگاه دیگری است که درس زندگی می دهد و بسیار می شود از آن آموخت و جالب این جاست که با گذشت بیش از یک قرن هنوز تازگی دارد.




همیشه وقتی کتابی می خوانم که سطح هیجان را در من بالا می برد، دوست دارم بلافاصله بعد از آن به سراغ کتابی بروم که این سطح از هیجان را در من نگه دارد و حتی بر آن بیفزاید ولی خب معمولا کم پیش می آید که این اتفاق بیوفتد و تا پیدا کردن کتاب بعدی دچار افسردگی می شوم.


اما این بار بخت با من یار بود و به سفارش دوستی سراغ ژان کریستف رفتم. خوشبختانه این کتاب در کتابخانه موجود بود و چون من پول کافی برای خریدنش نداشتم آن را امانت گرفتم. این را هم بگویم که دل خوشی از کتابخانه ها ندارم اما گاهی مجبورم که از آنجا کتاب بگیرم.

این رمان موزیکال شرح زندگی یک نابغه موسیقی آلمانی را از تولد تا مرگ توصیف می کند که در این فاصله اتفاقات مختلفی رخ می دهد و نویسنده که خود هم از دانش موسیقی برخوردار است به شرح مشکلات ژان کریستف می پردازد و فضای حاکم بر آن زمان فرانسه و آلمان را شرح می دهد.

ابتدا خواندن ژان کریستف خسته کننده بود کمی مردد شدم که آیا این کتاب همانی است که باید بخوانم یا نه.بعد از اینکه جلوتر رفتم کم کم داستان بسط پیدا کرد و درست مثل ماری خوش خط و خال خیلی آهسته و بدون هیچ هشداری زهر خود را در تنم تزریق کرد. البته این زهر ابتدا اثرش کم است بعد در جایی از کتاب ناگهان شما را فلج می کند.

من این را نمی دانستم، خواهرم اشاره کرد که این کتاب خیلی تلخ است و من که هنوز در ابتدای آن بودم گفتم آن قدری تلخ نیست که نشود آن را خواند ولی زهی خیال باطل. یک شب تابستانی به قسمتی رسیدم که زهر کار خودش را کرد و جانم را گرفت و مفهوم جمله ی خواهرم را فهمیدم و داستان چنان تلخ شد که نتوانستم ادامه بدهم. کتاب را بستم و رفتم دراز کشیدم. خوابم نمی برد. حدود سه ساعت موسیقی گوش دادم تا توانستم چشم هایم را ببندم. زهر خونم را لخته کرده بود.

ترجمه به آذین پیشنهاد می شود.
ترجمه به آذین پیشنهاد می شود.



به خواهرم پیام دادم و گفتم راست می گفتی، لعنتی به صورت خیلی جذاب تلخ بود و خواهرم می خندید و من هم می خندیدم به این شاهکار. آری این اولین کتابی بود که من در قسمتی از آن متوقف شدم تا بتوانم خودم را بازیابی کنم.

فردا صبح مثل کسی که مصیبتی را پشت سر گذاشته و آماده است تا به زندگی برگردد، شروع کردم به خواندن ادامه ی ژان کریستف. به خواهرم گفتم که بعد از کتاب باید مدتی استراحت کنم و هیچ نخوانم و از طرفی تعریف کتاب دیگری از همین نویسنده به نام جانِ شیفته را شنیده بودم و می خواستم آن را هم بخوانم ولی خواهرم گفت این کتاب هم از ژان کریستف کم نمی آورد و بهتر است بین این دو برای اینکه حال و هوایت عوض شود بروی و یک کتاب حال خوب کن بخوانی.

راستش انسان گاهی درد را بیشتر از درمان دوست دارد. من نمی خواهم از غم فرار کنم، بر عکس به استقبال آن می روم چون فکر می کنم تنها این غم است که می تواند من را متوجه اعماق وجودم کند و راهی را نشانم دهد که بوسیله آن هر چه کثافت و سیاهی را که آن پایین ها ته نشین شده است را بازیابم و آن چنان آن ها را بهم بزنم که تمام روحم را به گند بکشند چون می دانم در همین رسوبات می شود گنج هایی هم پیدا کرد و حتی گاهی می توان علت و منشاء دردی را هم فهمید.

ژان کریستف تمام شد و من از چند روز قبل تر جانِ شیفته را بعد از کلی جست و جو در چند کتابخانه پیدا کردم و گذاشتم داخل قفسه تا نوبتش برسد و حال با روح و جسمی خسته ام به استقبال دردی جدید می رفتم و چه رنج آور که می دانی می خواهی در چه راهی قدم بگذاری.

ترجمه به آذین پیشنهاد می شود.
ترجمه به آذین پیشنهاد می شود.


اکنون در حال مطالعه جانِ شیفته هستم. می خواستم آن را هم کامل بخوانم و بعد مطلبی کامل در مورد هر سه عنوان بنویسم اما سرم پر بود از آشوب و می بایست حتما به داد خودم می رسیدم وگرنه معلوم نبود که قرار است چه بلایی بر من نازل شود.

جانِ شیفته داستان زندگی یک زن است که برخلاف ژان کریستف او نابغه نیست و بیشتر وصف حال یک زندگی است و رومن رولان در این کتاب می کوشد تا سختی ها و مشکلات زنان را در ابتدای قرن بیستم به تصویر بکشد.

چیزی که در دو کتاب ژان کریستف و جانِ شیفته مشترک است، موضوع زنان می باشد و این بسیار زیاد ذهنم را به خود مشغول کرده است و خیلی دوست دارم مطلبی در مورد زن بنویسم اما در این مورد دچار وسواس شده ام و از طرفی می گویم آیا من صلاحیت این را دارم که در مورد زن سخن بگویم؟

حاشیه ای از ژان کریستف :

اگر به موسیقی علاقه دارید یا موسیقی دان هستید یا در حال یادگیری هستید، خواندن این رمان را پیشنهاد می کنم. من از خیلی قبل به پیانو علاقه داشتم ولی خب همیشه انسان به آنچه می خواهد نمی رسد و من در طول مطالعه ی این رمان چقدر دلم می خواست می توانستم پیانو بنوازم و از طرفی این که کسی بتواند احساساتش را به موسیقی تبدیل کند واقعا معجزه است. به راستی که گاهی بعضی از آنچه که در ذهن و قلب مان داریم در قالب کلمه نمی گنجد و چه خوشبخت کسی که زبان موسیقی بلد است یا نقاشی می داند و می تواند با خلق هنری دیگر، روح را بنوازد.


در کنار خواندن ژان کریستف برای اینکه از میزان تلخی آن کاسته شود، پیشنهاد می کنم فیلم های زیر را هم نگاه کنید. باشد که رستگار شوید.


افسانه 1900
افسانه 1900


لالالند
لالالند




پ.ن:هر عنوان کتاب های معرفی شده چهار جلدی می باشد.

پ.ن1/2: چه حرف ها که ندارم برای زدن اما این تلخی نمی گذارد.




8 شهریور 1402





جان شیفتهجنگ و صلح
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید