ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

خربزه فروختم، ویدئو سی دی خریدم !



خربزه اصل مشهد :))
خربزه اصل مشهد :))



حدود سال 79 بود و من دوران راهنمایی رو سپری می کردم. بابا با برادرزاده اش یک زمین کشاورزی برای کاشت خربزه اجاره کرده بود و من هم که علاقه زیادی به کشاورزی داشتم، دلم پر می زد برای رفتن سر زمین و کار کردن زیر آفتاب داغ ، اما پدر هیچ وقت این اجازه را به من نمی داد.

آن موقع تازه سی دی و دستگاه های پخش ویدئو سی دی وارد بازار شده بود و تقریبا هم خبری از سخت گیری های دهه هفتاد نبود و می شد بدون بقچه و روسری، فیلم های سینمایی را راحت و بدون ترس و نگرانی نگاه کرد.

همسایه مان که سوپرمارکتی هم داشت، یک دستگاه ضبط و پخش خریده بود که علاوه بر نوارکاست، امکان پخش از روی سی دی را هم داشت و این یعنی اوج تکنولوژی برای من در آن تاریخ !



چیزی شبیه این !
چیزی شبیه این !


هربار که به بهانه ی خرید به مغازه اش می رفتم، در مورد امکانات این دستگاه سحر آمیز می پرسیدم و او هم با کیفیت خاصی برایم از قابلیت های آن می گفت. در جدیدترین اقدامی که برای دستگاه ضبط و پخش خود انجام داده بود و باعث شگفتی من شد، ارتقاء از حالت معمولی به قابلیت خواندن و پخش سی دی mp3 و تصویری و این واقعا اوج حرکتی بود که می توانستم تصورش کنم!

باورش سخت بود که می شود کلی آهنگ را در یک سی دی جا داد و حیرت از اینکه همسایه مان دستگاه فابریک کارخانه را دستکاری کرده و توانسته بود کاری کند تا سی دی های mp3 و تصویری را هم بخواند.

می گفت چشم دستگاه را عوض کرده است !

آنجا بود که تصمیم گرفتم هر طور شده صاحب یکی از این دستگاه های جادویی بشوم.

تقریبا وسط تابستان بود و کم کم به زمان برداشت خربزه ها نزدیک می شدیم. پدرم آدمی نبود که بخواهد پول برای خرید این جور چیزها بدهد، بنابراین خودم دست به کار شدم و شروع به فروش خربزه جلوی درب خانه مان کردم.

شب ها به امید اینکه من هم یک دستگاه جادویی خواهم داشت می خوابیدم و صبح ها با شوق زیادی از خواب پا می شدم و سریع می رفتم بساط خربزه ها را پهن می کردم.



رویای کودکی من :))
رویای کودکی من :))


یک ترازوی فنری، از همان هایی که نمکی ها داشتن از یک جایی پیدا کردم و از صبح تا غروب آفتاب، خربزه می فروختم تا بعد از دو ماه توانستم 60 هزار تومان کاسب شوم.

به مادرم گفته بودم اگر دستگاه را خریدم، می روم تمام قسمت های کارتون بابا لنگ دراز را از کلوپ می گیرم و با خیال راحت و بدون انتظارهای هفتگی، آن را تماشا می کنم و مادرم که خودش هم علاقه زیادی به این کارتون داشت، مثل من انتظار چنین روزی را می کشید.

بالاخره روز موعود فرا رسد، پول را به برادرم داده بودم و او قرار بود از کوچه عباس قلی خان که آن موقع معدن همه چیز بود، دستگاه را بخرد.

طاقت نداشتم و از بس که منتظر بودم، وقتی برادرم را هر بار می دیدم، حسابی به پر و پایش می پیچیدم که آیا دستگاه را خریده یا نه ؟ او هم کمی من را اذیت می کرد و می گفت که باید صبر کنم و بعد چند روز که دوباره سراغش را گرفتم، برادرم من را دعوا کند و من که هنوز بچه بودم، بغضم ترکید و شروع کرم به گریه. شب که شد، چشمانم قرمز شده بود، داخل زیر زمین بودم که فکر کنم خواهرم صدایم زد و گفت بیا بالا مامان کارت داره.

با همان بغض در گلو و چشم های خیس رفتم بالا که یهو چشمم به دستگاه ویدئو سی دی افتاد که بسیار زیبا کنار تلویزیون رخ نمایی می کرد و من که انگار تمام خوشبختی عالم را به من داده بودند، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و این بود حاصل زحمت یک تابستان فروش خربزه و انتظاری که برای یک پسر بچه مثل یک عمر طول کشیده بود.

الان نمیدانم بعد از تقریبا 20 سال آن دستگاه جادویی کجای انباری خاک می خورد یا شایدم اصلا آن را دور انداخته ایم، ولی خاطره اش همیشه یادآور دوران خوبی هست.





12 مرداد 1399

علی دادخواه

حال خوبتو با من تقسیم کنکوتاه نوشتهداستان کوتاهخود زندگینامهخاطرات دهه هفتاد
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید