صبح ها خیلی دیر از تو رخت خواب بیرون میام، البته بیدارم، فقط حال بلند شدن ندارم، انگار دنیایی که بیرون از محلی که شبا توش می خوابم، هیچ چیز هیجان انگیزی برام نداره، چیزی که بخواد بهم انگیزه ی بیدار شدنو بده.
شب قبل با اینکه زود خوابیدم، ولی بازم نمی تونم صبح زود شاهد روشن شدن تدریجی محیط بیرون از خونه باشم، خب این یکم باعث شده حسرت انگیز زندگی کنم، شاید این یه قسمت از سرنوشتمه که دلم نمی خواد از دستش بدم ولی الان برام فرقی نداره، دیدنش یا ندیدنش چیزی رو عوض نمی کنه، نور خورشید میوفته روی آپارتمان های روبروی خونه، اونا زودتر طلوع رو از پشت کارخونه برق می بینن، هرچند این باعث نمیشه بهشون حسودیم بشه، نوش جونشون، همه لذتش مال اونا، من این پایین تو تاریکی بیشتر بهم خوش می گذره، اینجا انگار اصلا چیزی به نام صبح معنا نداره.
البته گاهی خیلی زود بیدار می شم، یه نگاه به ساعت میندازم و با خودم میگم یه روز دیگه به عمرم اضافه شد، اصلا چرا باید ادامه بدم ؟ بعد به این فکر می کنم که الان برای چی باید بلند بشم، نه کسی منتظرمه و نه جایی قراره ساعت بزنم، پس خودمو بیشتر زیر پتو می کشم تا سرمای پاییزی کمتر اذیتم کنه، حداقل اگر خونه نوساز بود، دیگه هوای سرد از درز و دروز بین در و پنجره وارد خونه نمی شد اما اینا بازم اهمیتی ندارن، مهم اینه که میتونم بی اعتنا به ساعت روی دیوار، مدت زمان خوابمو تمدید کنم و به همه کار و صنعتی که حتی یک ثانیه از حرکت نمی ایسته، تو دلم بخندم و مسخرشون کنم که یک نیروی کار هنوز خوابه و شما مجبورین بدون من ادامه بدین، آره این یه جور انتقاد به دنیایی هست که شدیدا صنعتی و بی رحم شده. منم با خوابیدن زیاد به جایی اینکه مثل یه آمریکایی پلاک کارد دستم بگیرم، جنبش خودمو تو رخت خواب به راه میندازم و با صدایی خفته به همشون می خندم. برین به درک ای همه ی کسانی که قراره منو به بردگی بکشید.
امروز یادم اومد که عاشق هیچ کس نیستم و این باعث شده کلا شبیه یک آدم خنثی باشم، تلاشی در کارم نیست تا بخوام برای رسیدن به یک آدم دیگه، خودمو به آب و آتیش بزنم، یه مفت خور عوضی که شده انگل جامعه. بایدم بهم یه جور بد نگاه کنن، الان باید مثل همه دستم تو دست عشقم بود و به خاطرش از کله سحر تا بوق سگ مثل یه خر بارکش کار می کردم و آخر شب که از همه چی نا امید و خسته به خونه برمی گشتم، با دیدن چهره ی همسرم، همه چی یادم میرفت و با یه بوسه دوباره به زندگیم برمی گشتم.
ولی نه، اینطوری بهتره، نمیخوام عاشق باشم، انگل بودن زیاد بد نیست تا وقتی که یه جای گرم و یه وعده غذا برای خوردن دارم. تا اینجا خوب دووم آوردم و فکر کنم تا بعدش خدا پشت و پناهم باشه.
پ ن 5/7 : در هنگام خواندن کتاب منگی این نوشته ها به ذهنم رسید.
پ ن 5/8 : کلی متن برای انتشار دارم ولی ویرگول جدیدا رو اعصابه، نوشته هامو از صفحه اصلی حذف می کنه!
26 آبان 1400
علی دادخواه