ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواهنانوا هم جوش شیرین می زند...
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

دنده عقب به کودکی



دوستان ویرگولی عزیز، همین ابتدا عرض کنم که به قول قدیمی‌ها، چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است. لذا دستی برسانید تا جایزه به دست ویرگولی‌هایی برسد که در این سایت، حق آب و گل دارند.(مدیونی اگه فکر کنی منظور خودم هستم)

دنده عقب به گذشته

همان طور که قبلا هم عرض کردم، من خاطره‌ی خاصی با ماشین ندارم به این دلیل که به عنوان آخرین فرزند خانواده، وقتی چشم به این دنیا باز کردم، همیشه بین پدر و مادرم، جنگ و دعوا بود لذا با وجود داشتن ماشین، من هیچ خاطره‌ای از مسافرت خانوادگی ندارم چون ما اصلا به صورت خانوادگی مسافرت نرفتیم، تازه مثلا اگر هم پیش می‌آمد که برای روزهایی مثل سیزده به در به بیرون شهر می‌رفتیم، امکان نداشتن دعوایی بین والدین من رخ ندهد. یعنی می‌شود گفت ما یک روز خوش در زندگی نداشتیم.

از طرفی بابا آن قدری که ماشینش را دوست داشت و به آن اهمیت می‌داد، برای فرزندان خود ارزشی قائل نبود و همین حالا هم پا که به سن گذاشته، همین طور است. این طور نبود که به صورت خودجوش بخواهد به ما رانندگی یاد بدهد و من خود رانندگی را دزدکی و دور از چشم بابا و مامان یاد گرفتم.

تصادف و دزدیدن ماشین بابا

تنها چیزی که بابا از ماشین به من یاد داد این بود که چطور دنده را خلاص کنم و بعد استارت بزنم. که البته یک بار که یادم رفت دنده را خلاص کنم، وقتی استارت زدم، پیکان بابا حرکت کرد و به ماشینی که جلوی آن پارک بود برخورد کرد و در نتیجه جلوی ماشین داغان شد. از آن پس دیگر بابا اجازه نداد تا ماشین را روشن کنم.

وقتی بچه‌تر بودم، برای یادگیری رانندگی خیلی اشتیاق داشتم اما هیچ گاه این اشتیاق و سایر اشتیاق‌های من توسط بابا دیده نمی‌شد و همین امر منجر به سرکشی و طغیان در من شد تا آنجایی که دست به کارهای خطرناک می‌زدم بی‌آنکه به عواقب آن بیندیشم. یک کودک چگونه می‌تواند بداند که رانندگی در سنین پایین و بدون اطلاع و نظارت والدین، ممکن است خطر آفرین باشد.

این شد که من برای ارضای آن حس کنجکاوی و اشتیاق درونی برای راندن خودرو، اقدام به سرقت ماشین بابا می‌کردم، به این صورت که وقتی او ظهر از سرکار برمی‌گشت، بعد از صرف ناهار حدود نیم ساعت می‌خوابید و من از این فرصت استفاده می‌کردم و کلید نیسان را از جیبش دزدکی برمی‌داشتم.

معمولا ظهرهای تابستان بچه‌های محل داخل کوچه مشغول بازی بودند و من در یک حرکت انتحاری، آن‌ها را سوار نیسان می‌کردم و در کوچه‌های خلوت، جولان می‌دادم.

این روند تقریباً هر روز انجام می‌شد بدون این بابا و مامان خبردار شوند تا اینکه یکی از همسایه‌های فضول گزارش شرارت‌های من را به گوش مامان رساند و پس از آن دیگر نتوانستم نیسان بابا را دزدکی بردارم.

چند سال بعد وقتی راهنمایی می‌رفتم، بابا یک زمین کشاورزی اجاره کرد و در آن خربزه کاشت. فصل برداشت که رسید، به هنگام سحر، من و دامادمان با نیسان بابا به بیرون شهر می‌رفتیم تا محصول خربزه را برداشت و به میدان تره بار بیاوریم. مسیر رسیدن به زمین کشاورزی به دو قسمت راه اصلی آسفالته و راه فرعی خاکی تقسیم می‌شد. بعد از طی کردن راه اصلی، دامادمان فرمان را به دست من می‌داد تا بتواند چرتی بزند و من هم از خدا خواسته کل مسیر فرعی را رانندگی می‌کردم و باید از او بابت اینکه اجازه می‌داد تا آن اشتیاق درونی‌ام ارضا شود،تشکر کنم.

دوران کودکی و نوجوانی سرشار از محرومیت‌هایی بود که از جانب والدین من اعمال می‌شد. آنها به جای همراهی و همدلی با خواسته‌های مشروع فرزندان خود، بیشتر آن را سرکوپ می‌کردند، به تعریفی دیگر، ما و والدین ما در دو جهان متفاوت می‌زیستیم تا آنجایی که هیچ وقت آنها نتوانستند با فرزندان خود ارتباط برقرار کنند و در ادامه هیچ صمیمیتی بین ما و آنها شکل نگرفت. مامان تا آخرین روز زندگی‌اش با ما بیگانه بود و با همین بیگانگی دنیا را ترک کرد و بابا هم که اکنون بیش از هفتاد سال سن دارد، در همین بیگانگی به سر می‌برد.

خدارا شکر که آن سال‌های پر از خطر به خیر گذشت و من اکنون بدون اینکه حادثه‌ای در اثر آن اعمال کودکانه‌ام برایم رخ دهد به بزرگسالی رسیدم.

۱۳ آبان ۱۴۰۴


دنده عقب با اتو ابزارویرگول
۶۰
۱۰
علی دادخواه
علی دادخواه
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید