علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

دیدار با دوست ویرگولی ناب



بعد از دیدارمان در حرم امام رضا علیه السلام بود که ارتباط ما دو نفر بیشتر شد، هرچند زمان زیادی را با هم نبودیم اما همان چایی روز عید فطر که در حرم خوردیم و صحبت های مختصری که داشتیم، شروع یک دوستی طولانی مدت را نوید می داد.

قرار بود فردای آن روز به اتفاق بچه هایش به شهر بازی برویم که متاسفانه باران اردیبهشت نگذاشت تا دمی به شادی بگذرد هرچند همین رحمت الهی هم باعث خاطره ی خوبی شد و ما دوان دوان زیر باران به سمت پارکینگ می رفتیم تا مبادا بچه ها خیس شوند و سرما بخورند. یاد آوری آن دو روز و دیدار کوتاهی که با هم داشتیم برایم دوست داشتنی است ولی فرصت کافی ایجاد نشد تا من دوست جدیدم را بهتر بشناسم ولی او انگار تبحر خاصی در شناخت آدم ها داشت و من را فهمیده بود.

بعد از این ملاقات، ارتباط ما بیشتر شد و فاصله ی طولانی بین دو شهر نمی توانست مانع دوستی بین ما بشود. باید بگویم که من در این بین بسیار کم کار تر بودم و اگر بخواهم خودم را توجیح کنم تقصیر را گردن حال خودم می اندازم که در نوسان است و نمی گذارد تا دمی آسوده باشم اما این مشکلات به انسان کمک می کند تا عیار دوستانش را بسنجد و اینجاست که می فهمی رفیق خوب از هر اندوخته ی دنیایی بسی بهتر است.

او همیشه جویای احوالم بود و وقتی در نوشته ای حال بدم را توصیف می کردم نمی توانست بی اعتنا از کنار آن عبور کند و با پیام یا صحبتی طولانی جویای احوالم می شد و هم اینکه سعی می کرد چیزهایی بگوید تا امید را به من بازگرداند. این کار حالم را خوب می کرد و همین که می دانم کسی هست که برادرانه و بدون هیچ چشم داشتی بی اعتنا از کنار درد های من نمی گذرد خیلی برایم ارزشمند است.

باید بگویم به رسم سن پایین و احترام به بزرگتر می بایست من بیشتر جویای احوال دوستم می شدم اما او آن قدر بزرگوار بود و هست که همیشه اول خودش پیش قدم می شود و حال من را می پرسد و این خود ارزش بالای ایشان را می رساند.

در یکی از همین احوال پرسی ها بود که گفتم حالم اصلا خوب نیست و اگر در کنار هم به همراه یک لیوان چای گپی می زدیم، حالم بهتر می شود و بی درنگ او از پیشنهادم استقبال و من را به شهر خود دعوت کرد. واقعا از این دعوت ناگهانی غافل گیر شدم و اصلا انتظار چنین واکنشی را از جانب این دوست عزیز نداشتم.

دو دل بودم که آیا بروم یا نه، چون نمی خواستم دوستم به خاطر من توی زحمت بیوفتد، برای همین بهانه آوردم و سعی کردم او را قانع کنم که نمی توانم بیایم. گفتم باید اول مسافرخانه ای با قیمت مناسب پیدا کنم و بعد اگر شرایط مهیا شد عزم سفر کنم که در جواب گفت خانه ی من بهترین مسافرخانه ای هست که می توانی پیدا کنی و هر موقع دلت خواست می توانی به شهر ما بیایی. دیگر بهانه ای نبود برای نرفتن.

هنوز هم برای رفتن مردد بودم که دوستم تماس گرفت و قاطعانه گفت اگر می خواهی بیایی تا آخر هفته بلیط بگیر و پنجشنه اینجا باش و من دیگر نتواستم بیشتر از این مقاومت کنم و فردای آن روز بلیط اتوبوس تهیه کردم و بعدش کوله ی سفر را بستم. از مشهد که راه افتادیم پانزده ساعت در راه بودم و در نهایت ساعت هشت صبح به اصفهان رسیدم. این اولین سفر من به این شهر زیبا محسوب می شود و هیجان زیادی داشتم تا به اتفاق دوستم به دیدن مکان های تاریخی و دیدنی آن بروم.

دوستم به علت اینکه سرکارش بود نتوانست بیاید دنبالم و آدرس خانه اش را برایم فرستاد و من خود را با تاکسی به آن جا رسیدم. از ماشین که پیاده شدم دوستم را دیدم خودش را به زحمت انداخته و از محل کارش به خاطر من مرخصی گرفته و به استقبالم آمده است.

او را که دیدم تمام آنچه من را آزار می داد را به یک باره فراموش کردم. با خود گفتم چه زود آرزوی سفر برایم برآورده شد آن هم به دعوت یک انسان خوب و دوست داشتنی. پس این موضوع کاری کرد تا باورم نسبت به گذشته قوی تر شود که خدا خواسته های ما را می شنود و از طریق بندگان خوبش آن ها را استجابت می کند.

بعد از صرف صبحانه و کمی استراحت به اتفاق دوستم رفتیم تا اصفهان را ببینیم. دیگر چه چیزی بهتر از این که در کنار یک انسان خوب به دیدن یکی از بهترین شهر های ایران بروی. قبل از اینکه موضوع سفر پیش آید، نشانه های بیماری ام عود کرده بود و حالت بی قراری زیادی داشتم. می خواستم زودتر از موعد به دکتر مراجعه کنم تا قرص هایم را عوض کند اما به خاطر سفر این کار ممکن نشد. ولی با کمال تعجب در طول سفر تمام بی قراری هایم و حالت های نوسانی از بین رفتند و می شود گفت به یک ثبات خوشایندی دست پیدا کرده بودم و این معجزه ی سفر و همنشینی با یک دوست خوب است.

الان که این متن را می نویسم از سفر بازگشته ام. خیلی دلم می خواست در طول چند روزی که در اصفهان بودم می نوشتم اما به دلایلی این امکان برایم فراهم نشد، هرچند که لبتابم را هم با خود برده بودم. ولی خوشبختانه توانستم بخشی از کتابی که همراه داشتم و همچنین نسخه ی الکتریکی کتابی دیگر که از طاقچه خریده بودم را مطالعه کنم.

همیشه و در هر شرایط روحی و روانی خواستار و علاقه مند بوده ام که زندگی ام با نوشتن و سفر سپری شود. خب باید شکرگزار باشم که اولین تجربه ی چنین سفری توسط یک دوست کتاب خوان و اهل نوشتن اتفاق افتاد و به من کمک کرد تا به بعضی از ترس هایم غلبه کنم و پا را از ناحیه امن خود فراتر بگذارم.

این مطلب کوتاه را به پاس قدردانی از دوست خوبم نوشتم تا بلکه حداقل به اندازه ی قطره ای کوچک در مقابل اقیانوسی از محبت او جبران کرده باشم.

تقدیم به دوست خوب و بزرگوارم حجت عمومی عزیز.





18 مرداد 1401




حال خوبتو با من تقسیم کندوست ویرگولی
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید