علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

زلزله آمد و رفت، من جا ماندم




تذکر: خواهرم راضیه، این نوشته را نخوان، می ترسم با خواندنش حالت بد شود و دوباره شب، بی خواب شوی.


می گویند دنیا برای دردهای ما ارزشی قائل نیست. هرکسی به اندازه ی کافی مصیبت دارد، چرا باید بنشیند و ناله های تو را گوش کند، وقتی برای گرفتاری های خودش هنوز راه حلی پیدا نکرده است. می گویند مردم فقط زمانی به تو توجه می کنند که برای مشکلاتت راه حلی پیدا کرده باشی.

اما این چه بی رحمانه است که نتوانیم از دردمان بگوییم وقتی راه حلی بلد نیستیم.

امروز در میان پس لرزه ها به دنبال کتاب می گشتم. داخل کتابخانه بودم که خانم متصدی گفت باز زمین لرزه، در صورتی که من در دنیای خود سیر می کردم تازه فهمیدم زمین زیر پایم حرکت می کند. همه برای لحظه ای به بیرون از ساختمان رفتیم تا خطر رفع شود.

با خودم فکر می کردم ممکن بود وقتی خواب بودم، زمین دهانش را باز می کرد و من را می بلعید و این چه اتفاق خوبی بود که باعث می شد برای همیشه دردهایم تمام شوند و در آرامش تا ابد می خوابیدم. همه ی این اتفاق ها فقط چند ثانیه بیشتر طول نمی کشید در حالی که اصلا هیچ متوجه نبودم و این فقط خواب بود که مدتش برای همیشه تمدید می شد. ولی حیف که این پس لرزه ها آن قدر قوی نبودند که من را با خود ببرند، رفتند و من را در زندگی ام در این دنیا جا گذاشتند.

تاریخ ادبیات ایران نوشته ی ذبیح الله صفا که سه جلدی است را از کتابخانه امانت می گیرم. هنوز سه عنوان دیگر هست که باید از کتابخانه های دیگر شهرداری بگیرم اما چون در مجموع نمی توانم بیش از پنج کتاب امانت بگیرم( سه جلد تاریخ ادبیات و یک جلد اتحادیه ی ابلهان که هنوز تمامش نکردم) می ماند فقط یک جلد. می روم کتابخانه ی خیابان مدرس که کنار وزارت ارشاد است. به متصدی که یک خانم حدوداً چهل ساله به نظر می آید، عنوان کتاب را می گویم و از او سوال می کنم که آیا اسم نویسنده اش را می داند که اظهار بی اطلاعی می کند.

می گویم نویسنده اش شاملو است و محتوای آن نامه های عاشقانه برای آیدا می باشد و این سومین همسر شاملو می باشد. تعجب نمی کنم که او این جزئیات را نمی داند چون خودم امروز صبح از ویکی پدیا آنها را فهمیدم. مردم آنقدر گرفتاری دارند که بیشتر دوست دارند دنبال مسائل سرگرم کننده ی دیگری باشند تا کمی از حجم استرس های آنها کاسته شود. شعر و نامه ی عاشقانه که نان نمی شود.

شاملو حتما اوضاع خوبی داشته، سه بار ازدواج جرأت می خواهد و در نهایت پاداشش را می گیرد و عشق واقعی زندگی اش را پیدا می کند، مگر آدم چند بار به این دنیا می آید. شما هم اگر می توانید بسم الله، بروید مثل شاملو آیدای خودتان را پیدا کنید البته اگر از عهده ی مهریه همسرتان بر می آیید. من که همچین توانی ندارم، بیشتر منتظر زلزله ای هستم که به واسطه ی آن مستقیم بروم پیش معشوق اصل کاری، این آیداهای باشد برای همین شاملوهای زمینی، منتها نامه ها را می خوانم تا وقتی رفتم آن دنیا بلد باشم تا با خدا چگونه عاشقانه صحبت کنم.

امروز صبح کمی زودتر از خواب بیدار شدم تا ببینم از کتاب هایی که درفهرستم هستند، کدامشان در کدام کتابخانه موجود است. در همین حین یک متن کوتاه هم نوشتم که مثل بقیه نوشته ها بار ادبی زیادی ندارد، صرفا به خاطر حالی است که هنوز نتوانسته ام در خود مستهلکش کنم، پس از نوشتن کمک می گیرم تا شاید بهتر شوم. نمیدانم در کدام پس لرزه خواهم رفت.


حتی مرگ
هراسی در من بر نمی انگیزاند
چه رسد که بخواهم روزی
بدون هیچ یادداشتی
خانه را
به جایی نامعلوم
ترک کنم
عزیزم
اگر دیگر از من خبری به تو نرسید
بدان که دیگر تمام شده ام
به پایان رسیده ام
و خودم را
مچاله
و به داخل زباله دان سر کوچه
پرت کرده ام
چه انتظاری می توانم
از این روح خسته و بیمار داشته باشم
همین که تا اکنون توانسته ام
در این هوای سراسر ملال و دلتنگی
نفس بکشم
خودش یک معجزه است
اگر که نامه هایم به تو نرسید
بدان که رفته ام
دیگر سراغم را
از هیچ پست خانه ای نگیر
می روم تا در امتداد جاده ها
ناپدید شوم...







15 مهر 1402

علی دادخواه





مثل خون در رگ های منزلزله مشهد
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید