به نام خدا
همیشه به این فکر می کنم که چه می شد من هم مثل میلیون ها انسان دیگر می توانستم یک زندگی عادی و معمولی داشته باشم. مثلا قبل از گرفتن دیپلم بی خیال درس خواندن می شدم و می رفتم جای یک مغازه شاگردی می کردم و بعد از خدمت سربازی همان شغل را ادامه می دادم و بعد مادرم برایم آستین بالا میزد و ازدواج می کردم و در نهایت باز مثل میلیون ها انسان دیگر روند زندگی را ادامه میدادم تا اینکه زمان زندگیام تمام می شد و بعد فرزندانم می ماندن با خاطراه ای از یک پدر معمولی.
اما من متاسفانه از پدر و مادری بوجود آمدم که هیچ کدامشان یک انسان معمولی نبودند و این باعث شد تا من به جای اینکه مثل یک انسان عادی رشد پیدا کنم، وارث تمام خصوصیات والدینم باشم و این یعنی شروع فاجعه ای که تمام آینده و زندگی ام را تحت شعاع خود قرار داد.
من در بازه ی نوجوانی ام به خاطر خشونت خانوادگی درس را رها کردم، البته مدرسه می رفتم اما در امتحانات پایانی شرکت نمی کردم. اما کاش می توانستم مدرسه را هم به طور کامل رها می کردم و میرفتم به دنبال سرنوشتی که من را از خانواده جدا می کرد اما متاسفانه چنان شوق و اشتیاقی داشتم و چنان درگیر سندروم بی قراری برای همیشه مفید بودن بودم که ترغیب شدم تا آن عقب افتادگی در مدرسه را در کلاس های شبانه جبران کنم و هم زمان برای رشته ای جدید درس بخوانم و در نهایت متاسفانه در دانشگاه قبول شدم.
وقتی به گذشته فکر می کنم می بینیم بیشتر رفتار من غیر ارادی و تأثیر گرفته از رفتار والدینم بوده است، یعنی من مجبور بوده ام برای جلب رضایت مادرم دست به هرکاری بزنم و این تلاش یعنی محروم شدن از همهی تفریحات و سرگرمی هایی که برای هر کودک و نوجوانی نیاز است و پرداختن به درس به صورت مطلق تا آنجایی که بشود رضایت مادر را کسب کرد که در کمال تعجب باید بگویم که مادر مهر طلب من تا آخرین روز زندگی اش هیچ وقت از اقداماتی که برای او انجام داده بودم، احساس رضایت نمی کرد و بیشتر نیز باعث عذاب وجدان در ما فرزندانش می شد.
شاید باور کردن این حرف برای شمایی که این متن را می خوانید دشوار باشد اما باید بگویم که من از کودکی طوری برنامه ریزی شده ام که می بایست به صورت دائم زندگی ام مفید باشد و این رفتار را همان طور که قبلاً گفتم، مدیون مادرم هستم. حال باید بگویم از یک جایی به بعد من مثل یک ربات برنامه ریزی شدم و مثل یک ماشین باید بدون خستگی به طور دائم کار کنم و اگر لحظه ای متوقف شوم باعث خسارات زیادی می شوم و از همه مهم تر از این قطار پر سرعت زندگی عقب می مانم.
مدرک دانشگاهی ام ماحصل همین سندروم بی قراری برای همیشه مفید بودن است. شاید اگر در همان سنین پایین درمان می شدم بعداً نمی خواست این قدر به خودم فشار وارد کنم و به دنبال درس خواندن و مفید بودن کاذب باشم و الان به عنوان یک انسان سالم و معمولی، یک شاغل خیلی ساده داشتم و میتوانستم به طور طبیعی زندگی کنم.
در حال حاضر نه شغل مشخصی دارم و نه درسی برای خواندن و نه کاری برای انجام دادن و این یعنی من مفید نیستم. تا الان همیشه بی قرار بوده ام، شتابی به سمت مقصدی نا مشخص. تعویض دائم کار، از این شاخه به آن شاخه پریدن و اینکه در آخر استرس و اضطرابی که از این همه پریشانی نصیبم می شود.
من باید دائم کاری برای انجام دادن داشته باشم، در این چند سال کتاب خواندن خیلی به من کمک کرده است اما من هنوز درمان نشده ام. باید دائم موضوعی داشته باشم تا به آن بپردازم و از طرفی وسواس خاصی دارم که هر فعالیتی من را ارضاء نمی کند. مثلا هر بار به کتابخانه می روم باید هم زمان چند کتاب بگیرم تا بلکه شاید یکی از آنها باب میلم باشد و امان از روزی که کتاب مناسبی برای خواندن پیدا نکنم.
در مورد آموزش هم همین است. تا الان حدود پنج سال می شود که خودم را درگیر یادگیری نرم افزار کردهام اما هیچ آن را نمی توانم اجرا کنم و از طرفی ذهنم به من اجازه نمی دهم که به سراغ کارهای سادهتری بروم و اگر هم بروم باز ذهنم درگیر است چون آن کار از پیچیدگی برخوردار نیست که تمام ذهنم را به خود مشغول کند و می شود گفت که من میل دائمی به پیشرفت مفید بودن دارم.
در پایان خواندن این مطلب در مورد مفید بودن را توصیه می کنم:
4 خرداد 1403