خیلی چیزها عوض شده اند، نام کوچه ها، آدرس های قدیمی، لباس هایی که مردم می پوشند و حال روزه هایی که دیگر مثل گذشته ها معنی زندگی را در خود ندارند. می شود گفت حس تهی بودن از در و دیوار می بارد و در شهری زندگی می کنیم که ارواح آن را اشغال کرده اند.
دیگر خبری از صندوق پستی زرد رنگ سرکوچه نیست یا آن باجه های تلفنی که می شد دربشان را بست و فارق از سر و صدای ماشین ها و افرادی که بیرون منتظر نوبتشان بودند، دمی با یار گفت و گو کرد. من نمی دانم چه شد که حریم ها برداشته شدند و تلفن های عمومی لخت و عریان در معرض دید همگان قرار گرفتند.
چقدر حیف که دیگر نمی شود لذت انداختن پاکت در صندوق پستی را دوباره تجربه کرد یا با سکه ها به تلفن ها اعتبار بخشید تا با دلهره از اینکه زمان مکالمه کوتاه است، با یک نفر صحبت کرد.
می دانی عزیزم از چه دلم گرفته است؟ از اینکه دیگر مثل قدیم ها نمی شود مخفیانه به دیدارت بیایم یا نامه ای بلند خطاب به تو بنویسم تا هرآن چه که نمی توانم به زبان بیاورم را بازگو کنم. این را نمی توانم بپذیرم که خاطره هایمان دارند رنگ می بازند و هر آنچه بین ما بود، کم کم به تاریخ خواهد پیوست.
تنها چیزی که هنوز دست نخورده باقی مانده، بارانی است که هرروز وقتی که چراغ ها تازه روشن می شوند می بارد و من را بی اختیار مدهوش عطر خاکی می کند که قدم هایت آن را طی کرده اند و از خود نشانی گذاشته اند برای من.
آن روزها وقتی بر سنگ فرش خیس پیاده رو ها قدم میزدیم، ما مرکز جهان بودیم و همه چیز حول ما می چرخید. چتری در دست نداشتیم و با لباس هایی خیس دست در دست هم، لبخند زنان به دل سیاهی یک عصر جامانده از صبح می پیوستیم.
گاهی در چایخانه ای اطراق می کردیم و یک استکان چای جانی دوباره به تن های خسته مان می بخشید و به ما نیرویی می داد که زنده شویم. چه خوش بود لبخند زیبای تو که با تلخی چای ترکیبی عجیبی ایجاد می کرد.
اما روزی ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم و دیدم که تو من را ترک کرده ای. این بود که بیشتر به همه چیز فکر کردم و نگاهم را وسعت دادم تا شاید تو را در گوشه ای از این شهر غریب پیدا کنم. بعد دیدم که همه چیز تغییر کرده است. نام ها، آدرس ها، لباس ها و حال روزهای بارانی.
20 تیر 1401
علی دادخواه