ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

عادت به اتفاق های بد




اینکه همیشه منتظر یه اتفاق بد هستی و به این روال هم عادت کرده باشی و وقتی هم که قراره حالت خوب باشه و تو از بس که همیشه ی خدا داغون و افسرده بودی، بدنت هر چی حس خوبه رو پس می زنه و همه رو بالا میاری طوری که بعد از هر خنده برات اتفاقی میوفته که هر چی خوش بودی از پشت پات در میاد.

یعنی یه طوری هست که اگه یه وقتی همه چیز داره حتی به روال عادی میگذره من احساس می کنم یه جای کار داره میلنگه،

یه جایی تو کتاب کافه پیانو همایون دوست راوی کتاب میگه : اگه یه روز نگران یه چیزی نباشم؛ حالم خوش نیست.

آره، دقیقا همون حس و حالی که منم بهش مبتلا هستم. انگار آفریده شدم برای بدبختی و فلاکت نه اینکه خودم بخوام دنبالش باشم، با این مدل زندگی کردن بزرگ شدم. از بس که از کوچیکی مصیبت دیدم و خنده هام توی نطفه خفه شدن دیگه الان هیچ چیز به صورت عمیق نمی تونه حالمو خوب کنه.

میدونم دنیا قرار نیست همیشه ی خدا برای انسان ها گل و بلبل باشه ولی یه حداقل هایی هم باید باشه، یه ذره محبت، یه ذره عشق، یه ذره خوشی که دلیلی بشه تا بتونیم ادامه بدیم و نه همش درد باشه و رنج.

مشکل بزرگتر اینه که وقتی تو محیطی سرشار از انرژی منفی و نفرت بزرگ بشی، بعدا ناخواسته رفتاری از خودت بروز میدی که باعث میشه تا چیز های خوب رو جذب نکنی و از طرفی اگه بخوای برخلاف این مدل زندگی کردن حرکت کنی، بزرگترین مانع خودت برای خودت هستی. یعنی اول باید اونقدر رو خودت کار کنی، اونقدر زحمت بکشی تا بتونی توی این روند معکوس موفق بشی ولی بازم یه درصد کوچیکی نخاله تو وجودت جا می مونه و گند می زنه به همه چیز.

از همه بدتر این هست که بخوای شرایطی که توش گیر کردی رو برای دیگران شرح بدی و وقتی می بینی هرچی داری تلاش می کنی ولی بازم به اندازه ی یک تار مو هم نمی تونی قسمتی از وضعیت خودت رو برای حتی نزدیک ترین دوستت شرح بدی، اونجاست که کم کم دست از تلاش بر میداری، سکوت می کنی، از انسان ها فاصله می گیری و به تنهایی و انزوای خودت پناه می بری.

من مدت هاست دیگه نمی خوام به راه بادیه برم، تلاش برای فهموندن حالم به دیگران همچون سرابی هست که دویدن به دنبال اون بیهودست. خب اینجوری میشه که از دوستام و کسایی که می شناسم فاصله گرفتم و در خودم و افکارم فرو میرم.

البته نباید گفت که به طور مطلق هیچ کس وجود نداره تا بتونم دردم رو با اون بازگو کنم ولی چه بگویم که حتی اگر کسی هم باشد که بتونه مقداری دردم رو تسکین بده، باز خود همین تسکین و خود همین مقداری خوب شدن رو بدن و روحم قبل نمی کنه. درست شبیه به یه بیماری که نسبت به همه ی داروها مقاوم شده و راه درمانی هم نداره.

اما گاهی وقتا واقعا نیاز دارم وقتی تو بحران هستم به یکی نزدیک بشم، یکی که برای مثل یه مادر باشه، مثل یه پدر باشه، مثل یه برادر باشه، مثل یه خواهر باشه، مثل یه بزرگتر باشه، مثل کسی باشه که مثل خودم نباشه، اجزای بدنش از درد درست نشده باشن و بتونه با گفتارش بهم قوت قلب بده و بتونم با شنیدن حرفاش شجاعت از دست رفتم رو دوباره بدست بیارم.

در شدیدترین بدبختی ها دست به دامن خدا میشم. دو رکعت نماز، یه صفحه قرآن برای روح مادرم و دعای هفتم صحیفه سجادیه. میدونم که هر موقع گرفتار میشم می رم سمت خدا اما ولی هرچی هست کسی نا امید بر نمی گرده.

این بیت هم که میگه باید بچشد عذاب تنهایی را_مردی که ز عصر خود فراتر باشد هم برام جالب بود، نه به این خاطر که من از زمونه ی خودم دور باشم، فقط تفاوت امثال من با بقیه اینه که جوری بزرگ شدن که همیشه ی خدا باید تنها باشن.

امشب هم از اون شبایی هست که مساله ای برام پیش اومده که خیلی بهم ریختم. کمی با خدا حرف زدم و بعدش خواستم برم حرم ولی یه نیرویی نذاشت که برم. می دونم گاهی با اینکه فاصله ای ندارم قسمتم نیست برم، شایدم خودش صدامو شنیده و گفته هواتو دارم و لازم نیست بیای.

امیدوارم که عادت به اتفاق های بد جای خودشو به عادت به اتفاق های خوب بده.

امیدوارم که خبرهای خوبی هم در راه باشه.

امیدوارم که امیدوار باشم به اکنون، آینده و هر آنچه که میگذره.




14 فروردین 1402




عادتکافه پیانو
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید