ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

قطار می رورد، تو می روی ...




هر روز صدای قطاری را می شنوم که حدود چند صد متر آن طرف تر از خانه مان از روی ریل ها می گذرد و گاهی با بوقی ممتد خواب همسایه های خود را آشفته می کند. این قطار دودی از خود متصاعد نمی کند و شبیه آن هایی نیست که توی فیلم های قدیمی نشان می دهند.

هر بار که خانه می لرزد، به مسافرانی می اندیشم که به شهرمان می آیند و از پنجره به خانه هایی نگاه می کنند که یکی از آن ها متعلق به ماست، ولی هیچ خبر ندارند که احوال ساکنان اینجا چگونه می گذرد. فقط شوق دیدار و خستگی راه است که افکار آنها را پر کرده است.

قبلا که دیوار حائلی بین ما و ریل قطار نبود، با بقیه بچه های محل برای مسافران عبوری دست تکان می دادیم، یا به آنها خوشامدگویی می گفتم یا آنها را برای بازگشت به شهرشان بدرقه می کردیم و آنقدر در امتدار ریل های بی انتها به دنبال قطار می دویدیم که دیگر دستمان به آنها نمی رسید.

نمیدانم در دل هر قطاری که از اینجا عبور می کند چه داستان هایی نهفته است، یک نفر آمده است عزیزی را ببیند و نفری دیگر به خاطر زیارت امام و اجابت نذری که برای شفا یا رفع گرفتاری است که دل به جاده سپرده و می خواهد هرچه زودتر به مقصد برسد.

آخرین بار که سوار قطار شده ام مربوط می شود به سال آخر دانشگاه. سفری به مناطق جنگی جنوب. حدودی 30 ساعت تا خرمشهر پیمودیم. هنگام حرکت از پنجره کوپه خانه مان را دیدم و برای ساکنان محله مان دستی تکان دادم هرچند می دانستم کسی نیست که من را بدرقه کند.

سفر با قطر همیشه جزو آرزوهای من بوده است. این مدت طولانی که در پشت دیوارهای شهر محصور شده ام، تنها چیزی که شوق جاده ها را در دلم زنده می کند، آوای سوت قطاری است که از نزدیکی خانه به گوش می رسد و من را دعوت می کند که عمیق تر بیاندیشم و روحم را آزاد کنم تا پرواز کند به دور دست ها.

آیا دوباره عازم سفری خواهم شد تا افق های دور دست را به نظاره بنشینم و از پنجره ی کوپه ام، مناظری را نگاه کنم که هرشب در خوابم آنها را می دیده ام؟

می دانم هم اکنون هم سوار بر قطار زندگی به پیش می رویم و ایستگاه به ایستگاه با تجربه تر و البته پیرتر می شویم. کاش می توانستم در ایستگاه معشوق پیاده شوم و تا ابد آنجا به قطارهای عبوری و مسافرانی که عازم انتهای این مسیر هستن نگاه کنم، اما حیف که از زمانی که پا به زمین گذاشته ایم، کسی به ما نگفت این سفر مقصدی جز خاک ندارد و هیچ گریزی از آن نیست.

هنوز هم صدای سوت قطار به گوش می رسد و با خود مسافرانی به شهر می آورد و من در کنار ریل ها به انتظار خواهم نشست تا روزی که قطار ابدی من از راه برسد و من هم راهی سفری بی بازگشت شوم.






21 تیر 1401

علی دادخواه

کوتاه نوشتهقطار زندگیسفر بی بازگشتقطار می رود
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید