علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۴ دقیقه·۹ ماه پیش

لنگ لنگان در روزمرگی




یک

کارت بانکی را به منشی می دهم، می گوید فقط پول نقد، می گویم شما که نگفتید، می گوید گفته ام، شما نفهمیدی! مجبور می شوم لنگ لنگان و با تحمل درد زیاد، دنبال خود پرداز بگردم و همزمان زیر لب، به همه ی دکترهای پول پرست که از دادن مالیات فرار می کنند، ناسزا می گویم.

تشخیص دکتر همان بود که خودم حدس زده بودم. برایم ام آر آی می نویسد. باز لنگ لنگان راه می افتم. کنار خیابان منتظر اتوبوس هستم، هوا سرد است و خبری نیست. تصمیم می گیرم با خودروهای عبوری خود را به مرکز عکس برداری برسانم. یک ماشین قدیمی که نمی دانم اسمش چیست نگه می دارد. راننده پیرمردی است که لباس خادمین حرم بر تن دارد. در طول راه کمی صحبت می کنیم و او من را نصیحت می کند و من گوش می دهم. کرایه نمی گیرد و تشکر می کنم و به سمت دیگر خیابان، لنگ لنگان می‌روم.

از وقتی که می لنگم، آدم هایی که مثل خودم می لنگند، بیشتر به چشمم می آیند. چه قدر آدم لنگ در سطح شهر تردد می کنند!

دو

قرص ها رو به اتمام هستند، تصمیم می گیرم تا هنوز پولی که از دوستم قرض گرفته ام تمام نشده است، بروم پیش دکتر روانپزشکم. این آخرین جلسه ام در سال 1402 است و بعد از آن باید در سال جدید جهت تمدید یا تجویز قرص ها، بروم پیش دکتر.

به دکتر می گویم که دیروز دو میلیون تومان هزینه ی درمان داده ام، حرفی می زند که تعجب می کنم. می‌گوید نیازی نبود که پیش متخصص ارتوپد بروی، خودم برایت دارو و عکس تجویز می کردم! حالا کار به کجا رسیده است که دکتر روانپزشک می خواهد در نقش یک متخصص ارتوپد من را درمان کند.

کارت بانکی ام را به او می دهم. بیست هزار تومان بیشتر می کشد. چیزی نمی گویم. حداقل صبر نمی کند تا وارد سال جدید بشویم بعد پول ویزیتش را افزایش دهد. وقتی دکترها که تحصیلات شان را به رخ همه می کشند این گونه جیب مردم را خالی می کنند، دیگر از بقیه افراد انتظار بیشتری نیست.

به دکتر می گویم دوستم موردی برای خواستگاری معرفی کرده است، اما من در حال حاضر توانایی و امکان تشکیل خانواده ندارم. البته بحث در این مورد با دکتر کار اشتباهی است. حرف هایی می زند که نشان از فکر سنتی خودش است و کاربردی برای من ندارد.

می گوید انسان با ازدواج به آرامش می رسد، می گویم من هم اکنون به لطف داروهایی که داده اید، در آرامش به سر می برم، کتاب می خوانم، می نویسم و مشکلی ندارم. می گوید انسان با ازدواج، استعدادهایش شکوفا می شود، می گویم این شکوفا شدن به چه قیمتی؟

می گویم خدا مگر به انسان عقل نداده است؟ می گویم شما ماشین تان را هیچ وقت کنار خیابان به خدا نمی سپارید و حتما آن را قفل می کنید. وقتی خدا عقل داده، پس توکل کردن خالی هیچ معنایی ندارد، وقتی شرایط اقتصادی کشور طوری است که حتی با حقوق کارگری هم به زور می شود یک زندگی تک نفره را، راه بُرد، چه طور انتظار دارید من از عهده ی تشکیل یک خانواده برآیم؟

دکتر در جوابم می گوید تو زیادی بدبین هستی!

می گویم آقای دکتر، من بدبین نیستم، من عاقلانه فکر می کنم. از طرفی مگر قرار است همه ازدواج کنند؟

در نتیجه دکتر تشخیص می دهد حالم هنوز خوب نشده است و هنوز افسردگی دارم به این دلیل که عاقلانه فکر می کنم. البته راست می گوید، آدم با شرایط الان اگر افسردگی نگیرد جای سوال دارد!

سه

دوستم بیش از یک ساعت با من صحبت می کنم، نمی دانم قبض تلفنش چقدر خواهد شد. هر طور هست من را راضی می کند که به خواستگاری بروم. قبول می کنم اما می دانم رفتنم بیهوده است. می گویم من لنگ لنگان که نمی توانم بروم خواستگاری، فرصت بده تا خودم را درمان کنم و او قبول می کند. بعد از پایان تماس، توی بله به او پیام می دهم. دلم نمی خواهد از دست من دلخور شود، سعی می کنم تا جریان خواستگاری را لغو کنم، اما متاسفانه او سمج تر از این حرف هاست که حرف من را قبول کند. در نتیجه منتظر است تا حال من خوب شود.

چهار

این عجیب است که می خواهم کمی از مطالعه فاصله بگیرم. انگار که زیادی در دریای بی کران کتاب ها غرق شده ام و متوجه نیستم در اطرافم چه می گذرد. می شود گفت به یک بیماری کتاب زدگی دچار شده‌ام. کتاب پشت کتاب، پس چه وقت باید برای زندگی تلاش کرد؟ دقیقاً نمی دانم. من خسته تر از آن هستم که بخواهم برای زندگی تلاش کنم و هر بار که خواستم کاری را انجام دهم، آنچنان دچار مقاومت ذهنی شدم که بهتر دیدم که مقداری صبر کنم. اما حیف که اطرافیانم این خستگی و فرسودگی را درک نمی‌کنند و همه چیز را ساده می گیرند، کاش من هم می توانستم ولی نمی توانم.

من روضه می خوانم اما کسی گریه نمی کند و این است که ترجیح می دهم تا در معرض آدم ها نباشم ولی این یک تلاش بیهوده است و اگر این امکان برایم میسر بود، حتما تلفن همراهم را برای مدتی نا معلوم خاموش می کردم و از خانه به مکانی نا مشخص می گریختم.

لنگ لنگانتشکیل خانواده
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید