دقیقا دم حرم و روبروی پاساژ زائر سوارش می کنم و آدرس را روی نشان می زنم و گازش را می گیرم و می روم زیر گذر حرم. حواسم پرت می شود و خروجی را رد می کنم و مجبور می شوم یک دور کامل دور آقا بزنم و از خروجی طبرسی خارج می شوم.
مسافر می پرسد که آیا وقتم خالی است یا نه چون می خواهد نیم ساعتی برایش منتظر بمانم و بعد به مقصد دیگری برسانمش، می گویم مشکلی ندارم و او داخل گوشی اش تغییرات سفر را اعمال می کند. وقتی می رسیم انتهای کوچه، او پیاده می شود و می گوید تا نیم ساعت دیگر بر می گردم و من هم از فرصت استفاده می کنم و سری به طاقچه می زنم.
کتاب روی ماه خداوند را ببوس در صف انتظار است، آن را باز می کنم و شروع به خواندن می کنم. از کتاب قبلی مصطفی مستور، رساله درباره ی نادر فارابی بسیار زیاد راضی بودم و می خواستم بدانم آیا بقیه ی کتاب هایش هم اعتیاد آور است یا نه؟
آن قدر غرق در خواندن می شوم که زمان به سرعت نور می گذرد و ناگهان دلم می خواهد بنویسم. توضیح اینکه چطور بعضی از کتاب ها باعث می شوند میل شدیدی به نوشتن پیدا کنم خیلی سخت است، همین قدر بگویم که انگار جام باده ای را تا به انتهایش نوشیده ام و چنان مستم که جز نوشتن کاری از من بر نمی آید.
برای همین دفترچه یادداشت گوشی ام را باز می کنم و شروع می کنم به نوشتن. حال عجیبی دارم. همه جا تاریک است و کوچه در سکوت فرو رفته و من که در دنیایی دیگر سیر می کنم و انگار نه انگار آمده ام در شلوغی شب لقمه نانی کاسب بشوم.
همانطور که مشغول نوشتن هستم ناگهان یکی به من می گوید که برویم به مقصد بعدی. لعنتی باعث می شود به یک باره تمام آن حال خوشی که در آن لحظه داشتم از بین برود و نوشته ام ناقص بماند. به مقصد می رسیم و مسافر پیاده می شود. به سمت حرم می روم و منتظر می مانم. خبری از مسافر یا سفارش جابجایی کالا نیست. دلم برای نوشتن ادامه ی مطلبم پر می کشد، پس بی خیال همه چیز می شوم و به خانه بر می گردم و نوشته هایم را از گوشی به قسمت پیش نویس های سایت ویرگول منتقل می کنم و در تلاشم تا دوباره آن حس نوشتن را بدست آورم اما متاسفانه همه چیز از سرم پریده است و دیگر نمی توانم به نوشتن ادامه بدهم.
اما زیاد ناراحت نمی شوم، میدانم مصطفی مستور دوباره جام باده را به دستم خواهد داد، می دانم کتاب های زیادی هنوز در صف انتظار هستند تا من را به سرزمین های ناشناخته ببرند و در جام من آنقدر باده بریزند که همیشه مست باشم و همیشه تا ابد بنویسم.
19 فروردین 1402