علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

من یک معمولی ام که بیست نمی خواهد




ما محکوم به گرفتن نمره بیست بودیم، من و همه ی فرزندان این خانواده هشت نفره. باید به درجات عالی می رسیدیم، به قیمت از دست دادن همه شادی های دوران بچگی، همه ی روزهای خوش نوجوانی و همه ی سال های زیبای جوانی. الحق که قیمت گزافی پرداخت کردیم و در نهایت چه چیز نسیب مان شد ؟ هیچ و دنیایی پر از حسرت.

ما محکومان از نعمت شادی و تفریح های کودکی محروم شدیم، نتوانستیم کارتون و برنامه های تلویزیونی کودک و نوجوان را تماشا کنیم، نتوانستیم با دوستانمان ارتباط بیشتری داشته باشیم، چون می بایست بیست می گرفتیم و معیار ما برای اینکه مورد پذیرش قرار بگیریم، میزان موفقیت در تحصیل بود وگرنه موجی از سرزنش گریبان مان را می گرفت، دنیایی که دیگر در آن هیچ چیز معنای زندگی نداشت.

ببین، این منم، کسی که درس می خواند تا تو قبولش کنی، تا تو او را به چشم یک فرزند خوب بپذیری و تمام سال های عمر گران بهایش را از دست داد تا تو را راضی کند که کمی لبخند و ذره ای محبت به من هدیه بدهی. اما ببین، من امروز کجا هستم و چه می کنم. در کدام سمت و پست مهم مشغولم، با نمره های درخشان و مدارک عالی ام چه کرده ام ؟

پاسخ آسان است، هیچ، من در نقطه ی صفر هستم. می خواهم به همان روزهای کودکی، نوجوانی و ابتدای جوانی ام برگردم. می خواهم تمام شادی ها و زندگی های ناتمامم را پس بگیرم، به من بگو، آیا می شود ؟ آیا می توانی همه چیز را جبران کنی ؟

می دانم که نمی شود، اما راحت باش، تو را بخشیده ام و همچنین خودم را. دیگر گذشته ها را دور ریخته ام و می خواهم خودم باشم. یک انسان آزاد، رها از بندهایی که سال ها دست و پایم را بسته بود و می خواست در زندانی به نام موفقیت، به حبس ابد محکومم کند.

می دانستی، خنده ها و شادی های مان، بهترین نمره ها را می گرفت ؟

با هم بودنمان و خوش بودن در لحظه بدون اینکه به این وابسته باشد که من در درس هایم موفق شوم یا نه، می توانستیم خاطراتی به یادگار باقی بگذاریم که هر لحظه که به یادشان می افتادیم، حس خوب زندگی را در تمام وجودمان جاری کند.

حالا پسری که در تلاش بود تا تو را با نمره هایش راضی کند و کمی از مهربانیت را بدست آورد، هیچ موفقیت خاصی را که تو مد نظرت بود کسب نکرده است و بعد از این همه سال درس خواندن هنوز هم یک انسان معمولی است که به محبت و شادی نیازمند می باشد.

من معمولی، دیگر تمام شده ام و نمی توانم بیش از این در راستای چیزی که آرزوی تو بود پیش بروم.

فقط می خواهم زندگی کنم، بدون هیچ دست آورد بزرگی، بدون اینکه زبان زد خاص و عام باشم و بدون اینکه فردی موفق و ثروتمند باشم، فقط یک زندگی معمولی اما سرشار از شادی و بدون داشتن استرس.

استرسی که سال ها در من ریشه دواند و بخشی از وجودم شد و تو هیچ گاه متوجه آن نشدی، آری شاید این خودخواهی ات بود که نمی خواستی ببینی و یا شاید آنقدر درگیر زندگی بودی که نتوانستی درک کنی و فقط هدفت خوشبختی فرزندانت بوده است اما این روش درست نبوده و نخواهد بود.

من یک معمولی ام که دیگر بیست نمی خواهم.





24 بهمن 1400

علی دادخواه




کوتاه نوشتهبیستموفقیت
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید