
چهل سالگی، زمان خوبی برای اعتراف است. میشود صندوقچهی خاک خورده اسرار را بالاخره باز کرد و هر آنچه در آن وجود دارد را برای همگان به نمایش گذاشت.
همهی خیانتها، همهی چشم چرانیها، غیبتها و حرفهای محرمانه، همه را بدون هیچ گونه واهمه و نگرانی، و با جرات میتوان بیان کرد.
اما، اما برای آدمی که سالها پیش رفته است، آیا خیانت میتواند معنایی داشته باشد، برای کسی که نیست، چرا باید وفادار ماند؟ گیرم که تو خودت را نگه داشتهای، مگر برای او فرقی هم دارد؟بگذریم.
از تو چه پنهان کاری انجام ندادهام، یعنی همچنان تنهایی در من امتداد دارد. آدمها را خواسته یا ناخواسته، از زندگیام پس میزنم. دنبال کسی هستم که شبیه تو باشد اما میدانم که چنین خواستهای امکان پذیر نیست شاید هم باشد ولی به هر حال میخواهم وقتی به او نگاه میکنم، تصویر تو را ببینم، مهمتر از همه چشمهاست که باید قلبم را تسخیر کنند.
نمیدانم چند سال شده، یک سال، دوسال، یا ده سال، من روزی نیست که به تو فکر نکرده باشم. آخر این همه به یاد کسی بودن، چه فایدهای دارد جز دردی بی پایان و بی ثمر، جز دیوانگی! درست مثل چاقویی که در قلب فرو میرود اما تمایل نداریم با وجود درد و خونریزی، آن را بیرون بکشیم، چون آن را دوست داریم و آن را همچون یادگاری مقدس، مراقبت میکنیم.
زندگیام به دو قسمت تقسیم شده است، قبل و بعد از تو. البته از این تقسیم بندیها باز هم دارم و خواهم داشت.
مثلا مرگ مامان، هم او و هم من، هر دو راحت شدیم، آری، میشود گفت بعد رفتنش، کمی نفس راحت کشیدم. ولی از رفتن بقیهی آدمهای زندگیام واهمه دارم. مثلا خواهران و بعضی از دوستان صمیمیام، اگر بروند، من دچار غمی میشوم که هیچ معلوم نیست بعد آنها چه بلایی بر سرم خواهد آمد.
هر غم جدیدی که به زندگیام اضافه شود، بیشتر من را در لاک تنهایی فرو خواهد برد. من انگار برای به دوش کشیدن این سیاهی زندگی به دنیا آمدهام.
از صندوقچهی اسرار گفتم اما هرچه فکر میکنم چیزی نیست که برایت بازگو کنم. شاید بزرگترین راز زندگیام خود تو باشی و آن خاطراتی که باهم ساختیم.
خودم را با کار و کتابها سرگرم کردهام. روزها و آدمهای تکراری، سیگاری که ساعت ۵ عصر با همکارم میکشم، مسیر بازگشت به خانه و در نهایت سکوت سنگین خانه. تلاش میکنم از این گردونه خارج شوم اما افسوس که دچار طلسم شدهام.
چهل سالگی زمانی است که دیگر امید به آینده معنایی ندارد، فقط دلت میخواهد هر چه زودتر پروندهی زندگیات بسته شود، چون همه چیز تکرار مکررات است.
بعضی وقتها بی دلیل امیدوار میشوم، با خود میگویم شاید دنیا آخر پاسخ آن همه صبر و شکیباییام را بدهد. آری، دلم میخواهد روزی برسد که دیگر به تو فکر نکنم، آن روز یا تو را در کنارم دارم و یا من دیگر مردهام.
۱۶ مرداد ۱۴۰۴