شنبه، بیست و هفت فروردین 1401، ساعت نوزده و ده دقیقه، منشی مطب اسممو صدا کرد و گفت پشت درب اتاق دکتر برم و بعد از نفر بعدی وارد بشم. البته نوبت من ساعت هجده و هجده دقیقه بود ولی خب مثل اینکه بیش از حد مریض پذیرش کرده بودن.
خانمی که عجله داشت، هر چند دقیقه یک بار به منشی التماس می کرد که تا بتونه زودتر بره داخل، چون می گفت افطاری دعوته، اما منشی می گفت باید صبر کنه تا نوبتش برسه. استرس و بی صبری از چهرش مشخص بود و من می تونستم احساسش کنم.
رفتم داخل و با دکتر احوال پرسی کردم. ازم پرسید حالت چطوره و من واقعا نمیدونستم چی بگم، نه زیاد خوب بودم و نه زیاد بد. استرس و تنش، فکر کردن بیش از حد و هر شب خواب های عجیب دیدن بخشی از مشکلاتم بود. البته نسبت به چند برج پیش که تازه درمانمو شروع کرده بودم، حالم کمی بهتر بود اما هنوز جا داشت تا به بهبودی کامل برسم.
به دکتر گفتم زیاد فکر می کنم یا شاید بیش فعالی ذهنی دارم. دکتر گفت افکارتو بنویس، اینطوری می تونی خودتو آروم کنی و از طرفی می فهمی چی تو ذهنت می گذره. برای دو برج دیگه داروهامو تمدید کرد و گفت برای مراجعه بعدی از منشی وقت مشاوره بگیرم.
بهار سال گذشته با اینکه حال ظاهریم خوب بود، اما کوچیکترین مساله ای باعث طغیان امواج درونی من می شد و بشدت دچار استرس می شدم. قرار بود سرپرست کارگاه ساختمانی بشم اما اون زمان هنوز درمانمو شروع نکرده بودم و بشدت از هر کاری دوری می کردم اما الان بعد از گذشت یکسال من برای مدت کوتاهی برای نظارت بر ساخت یک ساختمان مسکونی قرارداد بستم و میشه گفت مثل گذشته حالم زیاد بد نیست اما مقداری درگیر تنش های گذشته هستم.
حس های درونیم دائما در حال تغییر هستن، گاهی اونقدر حالم خوبه و کلی ایده دارم برای نوشتن که دلم می خواد تمام عمر بنویسم و گاهی از همه چیز خالی می شم و احساس پوچی شدیدی می کنم و از نوشتن و نویسندگی حالم بد میشه.
خیلی دلم می خواد به ثبات برسم، بدونم برای چی دارم صبح از خواب بیدار می شم، بعد از اینکه از سرکار برمیگردم حس تهی بودن نکنم و با انرژی به خونه برگردم. دوستای بیشتری پیدا کنم و وضعیت کار و درآمدم به حد مطلوب و استانداردی برسه.
من به خاطر این مریضی سال هاست که از بقیه دوستام عقب افتادم، درست شبیه کسی هستم که به کما رفته و بعد که به هوش اومده، می بینه دنیا کلی تغییر کرده. خواهش می کنم به من نگین درست میشه، میدونم شما که دارین می خونین کلی حرفای امیدوار کننده دارین برای گفتن، اما من گاهی دوست دارم واقع بین باشم و گاهی هم خوشبین. ولی الان نیاز داشتم صحبت کنم و بنویسم. چون کسی نیست که الان حرفای خاصمو بهش بزنم، اینجارو انتخاب کردم، قطعا شمایی که می خونید خیلی خاص هستین.
کاری که الان بهش مشغول هستم چیزی نیست که واقعا از صمیم قلب دوسش داشته باشم اما فعلا بهترین گزینه هست. اما دلم می خواد یه ایده ای جدید به ذهنم برسه و اونو گسترش بدم و تا اونجایی پیش برم که تبدیل به یه برند بشه و همه اونو بشناسن. این یکی از آرزوهایی هست که همیشه بهش فکر می کنم.
28 فروردین 1401