علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

نیمه شب های روشن



اینجا هوای اردیبهشت مهربان تر است، برعکس فروردین که مخلوطی از چند فصل را در خود دارد و وقتی می خواهی از خانه بیرون بروی، نمی دانی باید چه لباسی بر تن کنی. یعنی ممکن است اول صبحی هوا آنقدر خوب باشد که که یک لباس تابستانی بر تن کنی اما نزدیک ظهر چنان سرد می شود که مجبوری هر چه سریع تر به دنبال پناهگاهی باشی تا سرما کار دستت ندهد.

البته با همه ی تغییرات ناگهانی دما باز هم فروردین را دوست دارم اما وقتی اردیبهشت از راه می رسد، انگار روح تازه ای در همه چیز می دمد و می توان اطمینان داشت که هوا از صبح تا شب به گونه ای است که می شود با خیال راحت با یک لباس بهاره از خانه بیرون رفت مگر اینکه بارانی بزند و برای اطمینان خاطر همراه داشتن چتر هم پیشنهاد می شود.

با اینکه همیشه دوست دارم سحر خیز باشم اما از وقتی که دیگر سر کار ثابتی نمی روم، ساعت بیولوژیکی بدنم رفته رفته تغییر کرده است و بیشتر تمایل دارم شب ها تا دیر وقت یا گاهی تا نزدیک صبح بیدار بمانم هرچند که خواب شب از همه چیز برایم بهتر است و وقتی نزدیک ظهر بیدار می شوم، هنوز خستگی و بیخوابی در بدنم موج می زند.

خوبی کار در شغل حمل و نقل اینترنتی این است که هر موقع که دلت بخواهد می توانی از خانه بیرون بزنی و مشغول کار شوی. چند روزی است که در دو شیفت از خانه بیرون می روم. قسمت اول از ظهر تا نزدیک غروب، بعد برمی گردم، کمی می خوابم و در قسمت دوم از ساعت حدود هشت یا نه شب تا نزدیک صبح.

بیشتر مرسوله های شب مربوط به حمل مسافر است و البته از این بابت مشکلی ندارم. پاتوقم اطراف حرم مطهر است، جایی که انگار هیچ وقت خورشید غروب نمی کند و در هر ساعت از شبانه روز می توان جمعیتی را ببینی که در حال رفت و آمد هستند. انگار این قسمت از شهر مشهد همیشه بیدار است.

هوا نه خیلی گرم است و نه خیلی سرد. فقط کمی خنک. صبح ها تیشرت و شب ها کاپشن به تن می کنم. در این روزهایی که درگیر افسردگی و پوچی هستم و شدیدا تمایل به انزوا دارم، همین که به میان مردم و شلوغی خیابان ها می روم، کمی از شدت درد های روحی و روانی ام کاسته می شود. من شدیدا نیاز دارم در میان مردم باشم، با آن ها ارتباط برقرار کنم و با آن ها در آمیزم و از طرفی بعد از یک روز کاری شلوغ به گوشه ی تنهایی خودم پناه ببرم.

بعضی از شب ها وقتی مرسوله یا مسافری برای جابجایی ندارم، روی نیمکت کنار خیابان می نشینم و به مردم و جمعیتی نگاهم می کنم که یا در حال خرید و دیدن مغازه ها هستند و یا در حال رفت و آمد به حرم مطهر. و این یعنی آهنگ زندگی. اما نمی دانم چرا در پس زمینه ی همه ی این جنب و جوش ها احساس گنگ و مبهمی در من چنگ می اندازد و روحم را خراش می دهد. انگار از همه ی این هستی جدا افتاده ام و مثل یتیمی می مانم که خانه ای ندارد و آواره ای است که بدبختی اش به اندازه ی تمام جهان وسعت دارد.

این در حالی است که مردم در حال زندگی هستند. چراغ های حرم و اطراف آن همه جا را مثل روز روشن کرده و گویی این مردم هیچ رنجی را تحمل نمی کنند، آمده اند تا حاجت بگیرند یا دردی دارند که شفای آن را می خواهند و درست بعد از زیارت انگار حافظه ی آن ها پاک شده و یادشان رفته است که زندگی سرتاسر رنج برایشان به ارمغان آورده است. پس به بازار می روند و به این فکر می کنند که چگونه از باقی مانده ی زمان شان بیشترین بهره را ببرند.

من هم روی نیمکت نشسته ام و تمام آنچه این مردم انجام می دهند را نگاه می کنم و بعد از مدتی آرام آرام به سیل این جمعیت می پیوندم و در آن حل می شوم، گویی در این دریا قطره ای هستم که با کل یکی می شود و مثل موجی به ساحل زندگی هجوم می آورد.

گاهی هم حوصله ی انجام هیچ سرویسی را ندارم. کمی به خودم مهلت می دهم و گوشی را از دسترس خارج می کنم. بعد طاقچه را باز کرده و مشغول خواندن کتاب می شوم و چقدر هم لذت دارد که در شلوغی و صدای رفت و آمد ماشین ها و فریاد انسان ها، محسور سطر سطر کتابی باشی و فارغ از تمام این دنیای نکبت که می خواهد تو را ببلعد.



5 اردیبهشت 1402




اردیبهشتحرمشب های روشن
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید