دقیقا نمی دانم چیزی که می خواهم به شما بگویم تا چقدر به واقعیت نزدیک است یا اینکه چند درصد امکان دارد از یک آرزو تبدیل شود به حقیقتی که اتفاق خواهد افتاد، اما همیشه می شود در طلب خواسته ای بود حتی اگر به آن نرسید.
درست زمانی که دوباره زندگی من را در ابتدای مسیر جدیدی قرار داده است، خواندن کتاب هایی از یک نویسنده مشهور و البته موفق باعث ایجاد انگیزه ای شد که حداقل بتوانم این مطلب را یادداشت کنم و بعدها اگر در مسیر درستی گام برداشتم و یا که اگر به بی راهه رفتم، از این زمان بخصوص یادگاری برجا گذاشته باشم.
از آنجا که از کارمندی بیزار بودم، تصمیم گرفتم خودم کاسبی راه بیندازم.(هاروکی موراکامی )
این را هم من امتحان کردم البته نه به اندازه آقای موراکامی و قسمت بیشترش را به کار کردن برای دیگران گذشت و فقط دوسال توانسته بودم کاسبی خودم را داشته باشم اما هرچه انجام دادم در انتها برای دیگران بود و من دست خالی به خانه برگشتم.
مشکل اینجا بود که من و همسرم وقتی ازدواج کردیم، هنوز دانشجو بودیم و هیچ پولی نداشتیم؛ در نتیجه، سه سال اول را مثل برده ها کار کردیم و اغلب چندین کار قبول می کردیم تا در حد توان مان پس انداز کنیم.(هاروکی موراکامی)
آقای موراکامی می گوید من برعکس روال عادی جامعه پیش رفتم، یعنی اول ازدواج کردم، بعد سر کار رفتم و در نهایت فارغ التحصیل شدم. ولی من کار و تحصیل را با هم پیش بردم به امید پیدا کردن جایگاه مناسب تا بعد بتوانم ازدواج موفقی داشته باشم، اما همیشه این الگو جواب نداده است و من هنوز معیارهایی که در اجتماع برای ازدواج تعریف شده اند را ندارم و آنهایی که همان دوران کودکی تحصیل را رها کرده اند، به مراتب انسان های خوشبخت تری هستند.
جالب اینجاست که آقای موراکامی کاری که من یا شاید عده زیادی به آن فکر کرده اند و در اندیشه راه اندازی آن بوده اند را تجربه کرده است آن هم با کلی زحمت و سختی و همچنین دوران جوانی که زیر بار قسط و قرض خراب شده است و نتوانسته آن طور که می خواهد از روزهای بی خیالی اش استفاده کند.
جایی که مردم بتوانند جاز گوش کنند، قهوه بنوشند و اسنک بخورند. ایده ای ساده و الله بختکی بود. فکر می کردم راه اندازی چنین کاری، به من فرصت می دهد از صبح تا شب، راحت موسیقی مورد علاقه ام را گوش کنم.(هاروکی موراکامی)
گرچه کاری را که می کردیم دوست داشتیم، باز پرداخت بدهی هایمان نبردی دایمی بود. به بانک و به افرادی بدهکار بودیم که از ما حمایت کرده بودند.( هاروکی موراکامی)
من این مدل کاسبی را تجربه کرده ام، اینکه از اول تا آخر ماه در تلاش و کوشش هستی تا قسط بانک و اجاره مغازه را بدهی و با باقیمانده پول هم باید قبض های جانبی را تسویه کنی. تلاشی مداوم و بی نتیجه ی که دو سال از عمر من را به خود اختصاص داد و در نهایت همه چیز را رها کردم تا مسیر جدیدی را شروع کنم.
دهه ی بیست عمرم از بام تا شام، به بازپرداخت وام و کار یدی سخت گذشت. به گذشته که نگاه می کنم، همه آنچه می توانم به یاد بیاورم، سخت کار کردن مان است. خیال می کنم بیشتر مردم، دهه ی بیست شان را به لم دادن گذرانده اند، اما ما واقعا فرصتی برای لذت بردن از « روزهای بی خیالی جوانی » نداشتیم.(هروکی موراکامی)
آری آقای موراکامی چیزی را می گوید که من هم تجربه اش کردم و دقیقا یادم نمی آید از بیست تا سی سالگی را چگونه گذرانده ام، زیرا وقتی برای فکر کردن در مورد اوقات فراغت و بی خیالی جوانی نداشته ام و می بایست برای تامین مخارج دانشگاه و زندگی، در سرما و گرما کار می کردم.
البته قرار نیست زندگی همیشه وحشتناک باشد و زمانی می رسد که روی خوش خود را نشان خواهد داد اما این که چه موقع خوشبختی به ما رو کند خدا می داند.
ترق رضایت بخش برخورد توپ با چوب در سراسر استادیوم جینگو انعکاس یافت. صدای پراکنده ی کف زدن از اطرافم برخواست. در آن لحظه، بدون هیچ دلیلی و بدون تکیه بر هیچ زمینی، ناگهان به ذهنم رسید : می توانم رمانی بنویسم.(هاروکی موراکامی)
خب هر کدام از ما روزی ناگهان به خود می گوییم که می خواهیم نویسنده باشیم و کتاب های زیادی را بنویسیم، اما چند نفر می توانند در این راه موفق باشند و چه چیزی باعث می شود عده ای همه چیز را نیمه کاره رها کنند و در جریان سرنوشتی نا معلوم هضم شوند ؟
شاید همین چند روز پیش بود که ناگهان تصمیم گرفتم تا نویسندگی را جدی تر از قبل ادامه دهم، چیزی که مقدمه اش را در ابتدای این متن گفته بودم، اما دقیقا نمیدانم این خواسته شبیه تصمیم آقای موراکی برای نوشتن رمان بوده است یا نه ؟
یک دسته کاغذ تحریر و یک خودنویس خریدم. آن زمان هنوز کامپیتر ها و پردازشگرهای متن نبودند و این یعنی، ما باید همه چیز را با دست می نوشتیم.(هاروکی موراکامی)
و چه جالب که من این را هم تجربه کرده ام، زمانی که نه کامپیتری بود و نه اینترنت، کاغذ، خودکار و پستچی، جهان نوشتن من را تشکیل می دادند.
اما نوشتن آسان نیست، اینکه همه چیز از ابتدا محیا باشد و ما از صبح تا شب، پشت میز تحریرمان بنشینیم و قلم فرسایی کنیم.
بعد آن هر شب دیروقت که از سرکار به خانه می رسیدم، پشت میز آشپزخانه می نشستم و می نوشتم. چند ساعت پیش از سپیده دم، تنها زمان آزادم بود.(هاروکی موراکامی)
می فهمیم که می خواهیم نویسنده باشیم، قلم در دست می گیریم یا اینکه کلید های کامپیتر را می فشاریم و بعد از اینکه کلی فشار به ذهن مان می آوریم، چیزی پدید می آید اما نه در حد یک شاهکار ادبی و تازه مشکل از جایی شروع می شود که بعد از منتشر کردن، آن بازخورد مطلوب را نمی گیریم و حتی در برخی از موارد نقدهای تندی را دریافت می کنیم که باعث می شود به کل قید نوشتن را بزنیم و همه آرزو هایمان را به دست فراموشی بسپاریم.
چند ماهی کاملا بدون چارچوب کار می کردم و هر سبک ممکنی را امتحان می کردم و ادامه اش می دادم، وقتی نتیجه را می خواندم، هیچ تاثیری بر من نمی گذاشت. منطقا کار باید همین جا تمام می شد و بی خیال می شدم.( هاروکی موراکامی)
پس اگر واقعا صدایی در درونمان می گوید که قرار است ما نویسنده خوبی باشیم و این راه را باید تا آخر ادامه دهیم، نباید خیلی زود دلسرد شویم و بگوییم این کار از عهده ما بر نمی آید، البته مخاطب اصلی این نوشته خود من هستم و اگر قرار باشد در این راه قدم بردارم می بایست همیشه به خود این را یاد آوری کنم تا آتش اشتیاق نوشتن تا آخر در من روشن بماند.
آقای موراکامی پیشنهاد می کند در ابتدا زیاد به خودمان سخت نگیریم و بگذاریم طبق روالی ساده، نوشتن ادامه پیدا کند و احساساتمان را در ظرف کلماتی ساده قرار دهیم و لزومی ندارد برای ارائه آنچه که در ذهمان می گذرد دست به دامان واژگانی سخت شویم.
همه ی آن ایده های دستوری را درباره ی رمان و ادبیات فراموش کن. احساسات و افکار را همینطوری نشان بده که به سراغت می آیند؛ آزاد، طوری که دوست داری. سر انجام یاد گرفتم نیازی به کلمات سخت نیست_مجبور نبودم سعی کنم مردم را با عبارات زیبا تحت تاثیر قرار دهم.(هاروکی موراکامی)
فکر نمی کردم یادداشت نویسنده در ابتدای کتاب به آواز باد گوش بسپار اینقدر تاثیر گذار و پر محتوا باشد تا جایی که من را وادار کند چند خطی را در موردش بنویسم، هرچند که هنوز ادامه کتاب را نخوانده ام.
این نوشته را برای خودم به یادگار خواهم گذاشت تا در آینده اگر روزی دوباره آن را خواندم و هنوز در مسیر نویسندگی قرار نگرفته بودم، به یاد آورم که روزگاری آروزی نویسندگی را در سر داشته ام و می خواستم کتاب هایی بنویسم که خواننده را ساعت ها سرجایش میخ کوب کند.
پایان
14 تیر 1400
علی دادخواه