دیروز آخرین روز کاری من بود و الان رسما بیکار محسوب می شوم. دو احساس متفاوت دارم، اول به خاطر اینکه بار مسئولیت از روی دوشم برداشته شده خوشحالم و احساس آزادی می کنم و دوم اینکه دوباره وارد موقعیت بلاتکلیفی شده ام و بعد از این شرایط کمی فرق خواهد کرد، چون که معلوم نیست برنامه ی کار بعدی چگونه اتفاق خواهد افتاد.
مدیریت کردن زمان و استفاده بهینه از آن در موقعیت بیکاری بسیار حیاتی و مهم است که همیشه جزو چالش های من بوده است. اینکه بتوانی با محدویدت های مالی و نگاه های سنگین اطرافیان به دلیل بیکاری کنار بیایی خودش داستانی دارد.
برنامه های زیادی را برای خودم مدنظر گرفته ام اما به خاطر نوسانات روحی که به آن مبتلا هستم، گرفتن تصمیم قاطع کار دشواری است و از طرفی از اینکه دست روی دست بگذارم و منتظر باشم تا اتفاقی رخ دهد، بسیار برایم آزار دهنده است.
علاقه ی زیادی به برقراری ارتباط با آدم ها دارم اما برای منی که بیشتر درونگرا هستم قطعا کار آسانی نیست. هر آدمی داستان خودش را دارد و این می تواند به من کمک کند تا ایده های زیادی برای نوشتن بدست آورم. امیدوارم راه کاری برای این مسئله پیدا کنم.
سعی می کنم با حداقل امکانات فعلی بیشترین بهره را کسب کنم. دم دست ترین وسیله ای که می تواند به دنیای کوچکم وسعت و عمق دهد ابزار نوشتن است و همچنین خواندن کتاب. خداروشکر با این رویکرد توانسته ام با آدم های اندک اما خوبی آشنا شوم و از آنها چیزهای زیادی یاد بگیرم.
در حال حاضر بزرگترین چالشی که با آن مواجه هستم، وسعت بخشیدن به شبکه اجتماعی پیرامونم است و از طرفی دلم می خواهد از ناحیه امن بیرون بیایم و خودم را در معرض تجربه های جدید قرار دهم. لازمه این کار این است که بر ترس خود غلبه کنم.
شاید بهتر است ابتدا از موضوعات و برنامه های کوچک شروع کنم و کم کم به دنبال شرایط چالش انگیز تر باشم. دلم می خواهد راهنمایی داشته باشم که من را در پیمودن این مسیر کمک کند ولی در شرایط فعلی هیچکس جز خودم نمی تواند به من کند.
فصل ها زودتر از آنچه که انتظار داشته ام در حال گذر هستند. هرچند در ابتدای تابستان هستیم ولی نشانه های پاییز را احساس می کنم. بایستی برای شب های طولانی و روزهایی با سرمای خشک آماده شد در حالی که اکنون زیر نور خورشید عرق می ریزم و به دنبال سایه ای خنک می گردم.
امیدوارم بتوانم با دستی پر از این فصل عبور کنم و برای پاییز با انگیزه ای دو چندان زندگی ام را به پیش ببرم و زمستانی پر از برفی را تجربه کنم.
آی آدم ها من به سراغتان می آیم و دوست دارم شما آغوش هایتان که لبریز از عشق و محبت است را بر روی من باز کنید و اجازه دهید تا در داستان شما شریک شوم.
19 تیر 1401
علی دادخواه