علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

چرا زلف بر باد می دهی



خیلی بی ربط
خیلی بی ربط


طبق عادت شش صبح بیدار می شوم، نمی دانم چرا امروز که جمعه است بازهم ساعت را کوک کرده ام، البته اهمیت چندانی برایم ندارد، چون در هر صورت به صدای آلارم گوشی همراه عادت کرده ام و جزوی از زندگی تکراری ام محسوب می شود.

دیشب دیگر مثل هفته ی پیش فراموش نکردم که شیر بگیرم، آخر اینجا صبح جمعه گورستان است و همه ی مغازه ها بسته اند به جز نانوایی سنگک که در حق مردم محل لطفی بی اندازه دارد. کسی حق ندارد صبح روز تعطیل بیدار باشد وگرنه عواقب آن گردن خودش است.

در طول هفته هیچ فرصتی پیدا نمی کنم که اول صبح شیر داغ به همراه مخلوطی از قهوه ی آماده و کمی عسل برای خود آماده کنم، این تنها ناپرهیزی من محسوب می شود یا شاید هم کمی اعیانی به نظر آید آن هم وقتی شیر آبکی را که تا مدتی پیش باقیمت پانصد تومان می خریدم حالا باید سیزده هزار تومان خرجش کنم که این نشان می دهد وضعم آن قدر ها هم بد نیست و می توانم کمی خرج این شکم صاحب مرده کنم.

لیوان اول را که می خورم دوباره هوس می کنم یک بار دیگر این ترکیب جادویی را نوش جان کنم، شاید به خاطر یک هفته دوری باشد که میل به خوردن را در من افزایش داده است اما ایراد ندارد، بگذار کمی خوشگذارنی کرده باشم یا شاید بریز و بپاشی از سر خوشی، آخر دیروز حقوقم را واریز کرده اند، بهتر است نگویم چقدر، آخر شاید شما بیشتر از من خجالت بکشید که یک جوان لیسانسه که مدرکش را از بهترین دانشگاه های شهر گرفته، چنین حقوق نجومی دریافت می کند.

بگذریم که اگر بخواهم بیشتر برایتان بگویم، ساعت ها وقت گرانقدرتان را به باد هوا می دهم و دست آخر آن چیزی که در خور شما باشد نسیب تان نمی شود و شاید هم بشود نه الان بلکه شاید روزی دیگر، خدا را چه دیدی، ممکن است تقی به توقی بخورد و ما هم در نزد پروردگار هم چون یوسف عزیز شهر شویم و از در و دیوار برایمان برکت ببارد و از آسمان وحی شود که جای این بنده روی این زمین نیست و باید به عرش اعلا رهسپار شود.

آه مثل اینکه نا پرهیزی صبح جمعه دارد کار دستم میدهد و به خاطر اینکه بعد از مدت ها ترکیب قهوه و عسل در رگ هایم جاری شده است، دارم هذیان می گویم و حواسم نیست که موجودی حقیر و ناچیز هستم که حتی خدا هم گاهی من را فراموش می کند و هیچ نشانه ای هم وجود ندارد که ثابت کند بنده ای مخلص و با ایمان قوی هستم، نه آقاجان، چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است، کافیست یک بار مویی برهنه را ببینم که هرچه دین و ایمان دارم را بر باد دهم، چقدر شبیه این شعر حافظ است ( زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم)

اتاق زیادی گرم شده پس می روم و آتش بخاری را کم می کنم. سرما برای اینکه هوشیاری ام را حفظ کنم لازم است و از طرفی بدن را همیشه در حالت آماده باش نگه می دارد و تمرکز را بالا می برد. از طرفی هم به اقتصاد خانواده کمک می کند، آخر چند روز پیش شرکت محترم گاز پیام داد که اگر مصرف تان را در بازه ی پانزدهم دی تا پانزدهم بهمن کمتر از 297 متر مکعب باشد، گاز بهای شما رایگان خواهد بود. راستش چه خوب بالاخره در این مملکت یک چیز رایگان هم به ما تعلق می گیرد و باید خدا را شکر کنیم البته اگر مجبور نباشیم بعدا به خاطر سرماخوردگی چند برابرش را به جیب دکتر و داروخانه واریز کنیم.

روش های دیگری هم هست که می توان مصرف گاز را کم کرد، مثلا همین اروپایی ها که الان خیلی بدبخت و بیچاره هستند و در سرمای زمستان مجبورند فقط دو دقیقه زیر دوش بمانند و با این کار صرفه جویی بزرگی در مصرف انرژی انجام می دهند.

به این فکر می کنم که با پولی که از رایگان شدن گاز می توان پس انداز کرد چه کارها که نمی شود کرد، چه مسافرت ها که نمی شود رفت و چه ریخت و پاش هایی که نمیشه کرد. اصلا از خوشحالی دارم ذوق مرگ می شوم. لیست صد آرزویی که باید قبل از سی سالگی به آنها می رسیدم را مرور می کنم تا ببینم چند تای آن ها را می شود با پول گاز پس انداز شده برآورده کرد.

عیبی ندارد که الان 34 ساله ام، چهار سال تاخیر ارزشش را دارد که آدم صاحب خانه و ماشین شود، به نیمی از کشورهای دنیا سفر کند و کسب و کار میلیونی خودش را راه بیاندازد. آه بازهم که دارم جفنگ می گویم و از حرفی که می خواستم بگویم دور می شوم. شما بگذارید پای جوانی و خام بودنم.

بعد از مدت ها یعنی شاید چند ماه، دستانم کتابی کاغذی را لمس می کنند. ابتدا با نسخه های الکترونیکی مخالف بودم و فکر می کردم این یک خیانت بزرگ محسوب می شود، بلایی که تکنولوژی بر سر ما آورده است و ما از سنت هایمان جدا شده ایم.

باید اعتراف کنم که بعدها دیگر حس بدی نسبت به کتاب الکترونیکی نداشتم بلکه از آن استقبال هم کرده و استفاده از آن را به دیگران هم پیشنهاد می کردم. دلیلش هم قیمت مناسب و اینکه در همه جا به راحتی در دسترسم هست و وقتی در طی روز اندک وقتی بدست می آورم، چه در ایستگاه منتظر اتوبوس باشم و چه در سرکار، براحتی گوشی همراه را از جیب بیرون می آورم و چند خطی را می خوانم.

اما گاهی نیاز است که به سنت های قدیمی رجوع کنیم و لذت نوستالژی ها را از دست ندهیم. هرچند هنوز زود است که بخواهیم کتاب کاغذی خواندن را را نوستالژی بنامیم ولی با این سرعت سر سام آور علم و تکنولوژی بعید نیست که ساده ترین چیزها سریعا به خاطره ها بپیوندند و یادمان برود که اصلا همین دیروز از آنها به صورتی عادی استفاده می کرده ایم.

نزدیک ظهر است و هنوز صبحانه نخورده ام. عیبی ندارد و می توانم با همان دو لیوان شیر هم سر کنم و کتاب کشتن کتاب فروش که جلال محسنی برایم فرستاده است را بخوانم. این را بگویم پستچی وقتی آمد که از صبح برف سنگینی شروع به باریدن کرده بود و من آن روز مجبور بودم در هوایی سرد باری را از شرکت به مقصدی برسانم و سرما تا عمق جانم نفوذ کرده بود. گلویم کمی درد می کرد و احساس می کردم سرماخورده ام.

خسته و کوفته از سرکار به خانه برگشتم و شعله ی بخاری را در حد بالایش قرار دادم و دراز کشیدم تا بخوابم که ناگهان کسی زنگ خانه را زد. معمولا که نه، تقریبا هیچ کس با من کاری ندارد که بخواهد بیاد در خانه را بزند، اگر کسی هم باشد یا با پدرم کار دارد یا برای خواهرم بسته ای آورده است. می خواستم اهمیتی ندهم و بخوابم، این را بگویم که چند باری هم بوده است که به زنگ بی اعتنا بوده ام و درب را باز نکرده ام و چند باری هم که جواب داده ام هیچ ارتباطی با من نداشته است.

اما نمی دانم چرا آن بعد از ظهر برفی که از خستگی جانم به لب رسیده بود و دلم نمی خواست اتاق گرم را رها کنم، رفتم دم درب تا ببینم چه کسی است، این را هم بگویم که درب باز کن سال هاست که خراب است و نمی شود گوشی را برداشت تا از فردی که پشت درب منتظر است سوالی پرسید که او کیست. خانه ای که هیچ مهمان یا آدمیزادی به آن رفت و آمد ندارد همان بهتر که زنگش خراب باشد.

البته چندی قبل جلال اطلاع داده بود که کتاب ها را پست کرده است و بعد از گذشتن چهار روز داشتم کم کم نگران می شدم چرا کتاب ها هنوز بدستم نرسیده اند، چون در بدترین حالت از کرج تا مشهد دو روز فاصله است تا یک بسته ارسال شود نه اینکه چهار روز طول بشکد. هر چند در آن بعد از ظهر برفی همه ی این ها پاک فراموشم شده بود اما انگار خدا می خواست تا این بار به زنگ توجه کنم و کتاب ها بدستم برسند وگرنه می بایست به زحمت می افتادم و می رفتم پست مرکزی تا بسته ام را دریافت کنم.

راستی جلال جان خیلی ممنون که برایم کتاب فرستاده ای آن هم در شرایط اقتصادی الان که می دانم خودت مشکلاتی هم داری و باید پولت را برای آن ها خرج کنی. به قول معروف چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است، اما باز هم دم شما گرم و من همچنان منتظر پست چی خواهم ماند.





2 دی 1401

علی دادخواه




کشتن کتابفروشجلال محسنیحقوق نجومیکتاب الکترونیکیحال خوبتو با من تقسیم کن
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید