ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

چطور درس خواندن حالم را خوب می کرد




پیدا کردن مسیر درست همیشه جزو چالش های من بوده و باعث شده این سوال که من برای چی اومدم بی جواب بمونه. آدم هایی که ذهن مشوش و پر آشوبی دارن، به راحتی نمی تونن راه خودشون رو پیدا کنن، البته میشه گفت ذهنی که تمایل به فعالیت و هیجان بیشتر داره. انگار همه اون چیزهایی که باید تخلیه می شدن، گیر کردن، همه ی اون مواد ضائد و بی مصرف، موندن و از مغز انرژی می گیرن و نمیزارن روی زندگی اصلی تمرکز کنه، یک دنیای مجازی و پوچ رو ایجاد کردن.

من درس خوندنو دوست داشتم، هرچند تو دبیرستان به خاطر مشکلات خانوادگی دچار اختلال شدم و نتونستم دو سال پیاپی سر جلسه امتحانات حضور پیدا کنم، اما تنها چیزی که منو آروم می کرد، درس خوندن بود. پس تصمیم گرفتم علاوه برکار کردن، درس های عقب مونده رو تو مدرسه شبانه بگذرونم و دیپلم بگیرم و بعد همزمان برای دومین دیپلم اقدام کنم و واردرشته ی جدیدی بشم که خانواده پیشنهاد داده بود.

اون سال ها که تازه هجده سالم شده بود، سرشار از انرژی و اشتیاق بودم و فقط به این فکر می کردم که چطور میشه پتاسیل درونیمو به وسیله تحصیل در دانشگاه فعال کنم. خب این وسط شاید به خاطر نبود یک راهنمای خوب و خانواده ای که شناخت درستی از فرزندان خود نداشتن، باعث شد که در رشته ای درس بخونم که با روحیه ی من سازگار نبود.

اما با درس خوندن حالم خوب بود و می تونستم تنش های داخل خانواده رو تحمل کنم، البته گاهی به شدت کم میاوردم و دلم می خواست ادامه ندم ولی حیفم میومد که بعد از این همه تلاش، دانشگاهو نصفه ول کنم. از اینکه تو امتحانات میان ترم نمره اول ریاضی رو می گرفتم خوشحال بودم و برام ارضا کننده بود، میشه گفت از رقابت خوشم میومد و وقتی از شاگرد اول های کلاس جلوتر بودم، حس غرور می کردم.

دانشگاه تموم شد و بعد خدمت سربازی، دوباره من سرگردان شده بودم، شغل های مختلف، ایده های زودگذر و کسب و کاری که همراه با تنش و مشکلات زیاد ایجاد کردم و بعد مجبور شدم ازش جدا بشم. انگار یک جای کار مشکل داشت، یه چیزی سرجاش نبود و باعث می شد که من از مسیر اصلی منحرف بشم. بعد از سربازی چند باری سعی کردم تو رشته ی خودم مشغول به کار بشم، اما هر بار احساس محدودیت و اضطراب تمام وجودمو در بر می گرفت و منو پرت می کرد به یه وادی دیگه.

گاهی دلم برای دانشگاه و درس خوندن تنگ میشه، جایی که می تونستم به صورت متمرکز زندگیمو ببرم جلو و کمتر متوجه اتفاقات اطرافم باشم، میشه گفت همون زندگی در زمان حال رو تجربه می کردم. چند باری می خواستم دوباره شروع کنم به درس خوندن، ولی چون نمیدونستم به چه رشته ای علاقه دارم، از این کار منصرف می شدم.

البته وقتی برای آزمون های نظام مهندسی درس می خوندم، حالم خیلی خوب بود، اون زمان هم شرایط سختی داشتم، تحت فشار روانی شدیدی بودم و راهی برای اینکه خودمو نجات بدم پیدا نمی کردم و با شرکت در آزمون و کلاس های آمادگی، یه جور توفیق اجباری برام مهیا شد که با تمرکز روی درس ها، بتونم برای لحظاتی هرچند کوتاه و نا متداوم، از همه چیز دور باشم، فراموش کنم که چه مشکلاتی دارم و در زمان حال زندگی کنم.

هرچند که هر بار که تصمیم گرفتم تا درسمو تو یه رشته ی جدید ادامه بدم، اما بعد از مدتی کوتاه علاقمو نسبت به اون رشته از دست دادم. از طرفی تامین هزینه های تحصیل مثل سال های قبل نیست و این خودش یه چالش جدیده.

بعد از خودن کتاب درمان شوپنهاور به روان درمانی علاقه مند شدم، اینکه بتونی به دیگران کمک کنی تا مشکلاتشون رو حل کنن و یه زندگی عادی داشته باشن، می تونه هیجان انگیز باشه، البته تا داخل گود نشدم، نمی تونم بگم انتخاب این رشته مناسب روحیات من هست یا نه.





3 اسفند 1400

علی دادخواه




دانشگاهزندگی در زمان حالروان درمانیدرس خواندندرمان شوپنهاور
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید