علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

چند قدم خوشبختی لطفاً




رگ سیاتیک به یک باره قیام کرده است و چند روزی می شود که دست به کمر و با درد راه می روم و باورم نمی شود که نمیتوانستم به سمت اتوبوسی که فاصله ی کمی با آن داشتم، به سرعت گام بردارم یا حتی بِدَوَم و می دیدم که درست مثل یک پیرمرد نیاز به عصا پیدا کرده ام و از طرفی دل و روده ام از کار افتاده و با خود می گویم چه شد که به یکباره این قدر دچار درد و رنج شده ام.

امروز به میان شلوغی شهر رفتم، هوا بس نا جوانمردانه دونفره بود، ابری، بارانی و چیزی میان بهار و پاییز که در دل زمستان مثل یک شاهکار هنری، از من دلبری می کرد. نه اینکه نشود از تنهایی قدم زدن روی سنگفرش های خیس پیاده رو لذت برد اما حال دو نفره هم در این هوای صبحگاهی مشهد می چسبید. فضا درست شبیه همان تصاویری بود که نویسنده ها از تهران در یک روز بارانی به نمایش می گذارند. فهمیدم همین مشهد هم می تواند برای خودش تهرانی باشد.

درد سیاتیک باعث می شد آرام گام بردارم، آخر عجله ام برای چه بود، عمری می دویدم و به آن معشوق خیالی نمی رسیدم حال به کدام مقصد می خواستم برسم و شتاب در این هوای دل انگیز صبحگاهی مجاز نبود و می بایست شُشهایم را از هوای بارانی آغشته به دود پُر می کردم، خب به دَرَک که در این لحظه، به تنهایی در هجوم این خوشبختی ناپایدار قدم می زدم.

کارم که تمام شد و وقتی به سمت خانه بر می گشتم، ناگهان به آینده فکر کردم و بعد وضعیت فعلی ام را در نظر گرفتم و با خود گفتم : چه بیهوده و چه بی مقصدی مشخص، در مسیر زندگی راه می پایم. جوانی عَزَب که سرش را با کتاب ها گرم کرده است و هیچ معلوم نیست که از زندگی چه می خواهد . از طرفی به این دلخوش کرده است که در وبلاگی می نویسد، آخر برای که؟ و بعد گفتم در نوشتن هم توفیقی نداشته ام ، انگار عمر را در این مسیر تباه می کردم درست مثل شاگردی بی انضباط که تکالیفش را ننوشته و برای آموزگار خود بهانه می تراشد.

با خود می گفتم چه می شد اگر در نوشتن قدری مصمم تر بودم و آن وقت یک سایت شخصی برای خود درست می کردم و کار نوشتن را آنجا ادامه می دادم و می دانستم بعد چند سال به جاهای خوبی خواهم رسید ولی هر بار به این موضوع فکر می کنم، می بینم هیچ وقت برای اینکار شوق فراوان نداشته ام. شاید به این خاطر که نوشتن برای من حکم یک زنگ تفریح دارد و زیاد مهم نیست که مکان آن کجا باشد.



شاید گفتن این جمله نشان از خود ستایی باشد اما مگر کسی از حال درون من با خبر است و اگر هم بداند، مگر تأثیری هم دارد. بله می گفتم این حرف بسیار گران است و من از کتاب ها چنان اشباع شده ام و نمیدانم چه باید کرد که این دلزدگی را که خود انگار بلایی خانمان سوز است، از خود دور کنم.

روز گذشته ناگهان دچار احساس عمیق و گزنده ای شدم و خود را چنان بی پناه و بی پشتیبان دیدم که گویی به یکباره در اثر بلایی خانمان سوز تمام کسانم را از دست داده ام. کمی در ایستگاه اتوبوس نشستم و به احوال خود فکر کردم تا ببینیم ریشه ی این درماندگی از کجاست، اما اگر هم می فهمیدم چه به درد حال درمانده ام می خورد. دیدم چنان در هستی نا چیزم که جای هیچ گله ای نیست جز اینکه سعی کنم در خروش رودخانه ی زندگی، چون پر کاهی باشم، سبک و بی سرزمین.

امروز عصر کتابی را باز کردم و قدری خواندم اما هرچه پیش می رفتم، بر بی قراری ام افزوده می شد. پیامی از درونم به من می گوید که وقت سفر است. اما در سرزمین دور، به دیدار کدام غوث باید شتافت و یا چه کسی من را به خود فرا خوانده است و این احساس چه ویران کننده بود که من هم میخواستم بمانم و هم چون پرنده ای بی قرار در قفس، شتاب در رفتن داشتم.

حالا بخشی از شب گذشته است و من کمی بیشتر خوانده ام، قدری آشوب دلم آرام گرفته و می توانم دست به قلم بشوم و چیزی بنویسم تا حواس خود را کمی از امور معمول زندگی دور کنم. هنوز به رفتن، به پر کشیدن از سرزمین و آشیانه فکر می کنم و شاید من هم مثل ابن عربی باید سال ها منتظر بماند، وادی ها پشت سر بگذرانم تا اوتاد خود را پیدا کنم.

جز نوشتن درمان دیگری برای بی قراری هایم نمی یابم و جز این کار هم نمی توان انجام داد تا روزی که وقتش برسد. به قول جمله ای از کتاب گاه ناچیزی مرگ، انتظار از مرگ هم سخت تر است و من می بینم که موی جوانی ام، دانه دانه سفید می شود و در دور دست ها، دروازه های چهل سالگی را می بینم که انگار منتظر است تا امانتی را به آن برسانم ولی چه چیز است این بار گران که هیچ گاه آن را نیافته ام !

در تنهایی تلخ خود غرق می شوم تا آنجا که جانم به لب می رسد.





18 بهمن 1402





چهل سالگیمسیر زندگی
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید