ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

چیزی برای گفتن نیست




چیزی برای گفتن نیست، در دل همین نداشتن برای بیان کردن کلی داشتن مبحوس شده اما عاجز از بیان کردن هستم، حتی گفتن هم نمی تواند اصل را شرح دهد. دوست دارم به خواندن برگردم و طبق روالی که تازه به آن عادت کرده بودم، بنویسم و بخوانم، اما زندگی حداقل برای من در موقعیت های زیادی چهره ای جدی و دور از احساسی را به خود می گیرد.

بایستی زبر و خشن باشی تا دوام آوری، البته همین که آن خود اصلی فراموش می شود، انگار انسانی مکانیکی پدیدار می شود که از صبح تا شب باید بدود در پی لقمه نانی تا با شکم گرسنه به خواب نرود. هرچند اگر ذره ای اعتقاد به رحمت و روزی خداوند نبود، باید می نشستم و به حال خودم زار زار گریه می کردم.

این همه گفتم که آخر به چه نتیجه ای برسم، سرتان را درد نیاورم، از هر چه دوری می کنم بیشتر به آن نزدیک می شوم. دوست دارم محیط کاری ام کمی آرام تر و به دور از هیاهو باشد. از صبح تا ظهر در حال فریاد زدن هستم. آخر در کارگاه ساختمانی آن قدر سر و صدا هست که باید هنجره ای از جنس فولاد داشته باشی.

حالا نمی شد به جای مهندسی، کار دیگری را انتخاب می کردم؟ مثلا یک طراح می شدم یا اینکه برای مجله ها مقاله می نوشتم و زندگی را کمی آرام تر و بدون تنش سپری می کردم. البته شادید سرنوشت در این فرایند دخیل باشد، چه می دانم، هر چه تلاش می کنم باز هم در این مرحله از بازی زندگی گیر کرده ام.

پدرم در این مواقع جمله ای دارد که با آن، همه ی زندگی اش را توجیه می کند، تمام ناکامی ها و شکست هایش را گردن روزگار می اندازد، می گوید از اول روی پیشانی مان نوشته اند که قرار است چه راهی را طی کنیم، اما من هیچ وقت با این حرف ها موافق نبوده ام و نخواهم بود. ولی گاهی هم فکر می کنم که شاید پدر درست می گوید و ما طبق نقشه ای از پیش تعیین شده جلو می رویم.

می نویسم، آخر دکتر دارویی برای فکر مشوشم ندارد که تجویز کند، می گوید از کاغذ و قلم کمک بگیر تا حالت بهتر شود. البته قبل تر هم توصیه کرده بود تا تنیس بازی کنم ولی باید بگویم آقای دکتر می دانی قیمت یک جفت کفش تنیس چند است؟ همین که بتوانم در یک باشگاه ورزشی معمولی ثبت نام کنم، باید خدارا صد هزار بار شکر کنم.

این هم تمرینی بود برای نوشتن. بیایید کمک کنید تا از ننوشتن دوری کنم هرچند که شادید حرف جالبی برای گفتن نداشته باشم. دلم یک کتاب کاغذی خوب می خواد و همچنین حسی که بتوانم آن را تا به آخر بخوانم.

تاریخ تحویل کتاب ها به کتابخانه گذشته و هنوز فرصت نکرده ام آنها را تحویل بدهم، علت هم تنبلی می باشد و نه چیز دیگر.

و در آخر ممنون که تمرین نوشتن من را مطالعه کردین، با احترام یک عدد تازه کار.





اردیبهشت من

3 بهترین برج 1401




کوتاه نوشتههمینطوری نوشتهیادداشت شبانهتمرین نوشتن
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید