خیلی تلاش کردم تا از حال خوب بنویسم، از قدم زدن در عصرهای پاییزی بگویم و بنویسم راه رفتن زیر باران چقدر میتواند دل انگیز باشد اما، اما چه کنم که نمیتوانم.
به دکتر پیام میدهم. میگویم حالم بسیار بد است، همه چیز را سیاه میبینم، استرس، اضطراب و حملههای پانیک امانم را بریدهاند و در کنار همهی اینها، علائم افسردگی هم قوز بالای قوز شده است و دکتر میگوید که قرص دپرلکس را روزی سه عدد مصرف کنم.
انگار دوباره به اول راه رسیدهام، همان زمان که تازه مصرف داروها را شروع کردم و کم کم به اوج خود رسیدند. بعد حالم بهتر شد، میشود گفت آنقدر خوب که اصلاً نگران آینده نبودم، مثل یک جور سرخوشی خوشایند. کتاب میخواندم و به هیچ چیز فکر نمیکردم. انگار همهی دنیا دست به دست هم داده بودند که من با افزایش میزان مصرف داروها حالم بهتر شود.
دکتر که دید حالم رو به بهبود است، مقدار دارو را کاهش داد. هنوز حالم خوب بود اما بعد انگار که ناگهان از یک خواب شیرین بیدار شده باشم به یکباره خود را در دنیایی پر از تلاطم پیدا کردم.
حالم خوب بود اما نه آنطور که باید باشد. انگار از یک خواب بسیار طولانی بیدار شده بودم. با خود میگفتم من این همه سال، به چه کاری مشغول بودهام، چرا هیچ آورده و دستاوردی ندارم، چرا از همهی دوستان و اطرافیانم عقب افتادهام؟ و پاسخ یک چیز بود، من مشکلات روحی و روانی داشته و همیشه در حال فرار بودهام. فرار از خودم، فرار از شرایطی که حالم را خراب میکردند، فرار از تنشها و استرسها، و حال اینکه من هیچ وقت ثبات نداشتهام.
حالم بسیار بد است، استرس، اضطراب و تنشهای درونی امانم را بریدهاند. این عجیب است که جنس اضطرابهایم دقیقاً شبیه دوران کودکیام هستند. آخر چرا باید نزدیک به ۳۰ سال حال من خراب باشد، چرا در سن نزدیک به ۳۷ سالگی همچنان سرگردان و سرگشتهام، چرا هنوز نمیدانم از زندگی چه میخواهم؟
خدایا باید بگویم که خیلی خسته ام. خسته از همه چیز، خسته از سالها جنگیدن و به نتیجه نرسیدن، خسته از سالها تحمل بیماریهای روحی و روانی، خسته از والدینی سنگدل که هیچگاه فرزندان خود را دوست نداشتند، خسته از والدینی که به جای عشق و محبت، یک زندگی پر از نفرت و کینه را به فرزندان خود بخشیدند، خسته از والدینی که میراث آنها همه درد و بیماری بود.
کاش میشد به این زندگی پر از درد پایان داد. کاش راهی بود که میشد انتخاب کرد، میشد بدون درد و رنجی بیشتر، به همه چیز پایان داد. آری کاش زندگی گزینهای داشت برای پایان دادن به همه چیز. اما حیف که راهی وجود ندارد و بایستی ادامه داد و من نمیدانم تا کجا باید در مسیر زندگی راه پیمود.
۱۶ آبان ۱۴۰۳