کلاس سوم دبستان بود که به خانه ی جدیدمان نقل مکان کردیم، هنوز تکمیل نشده بود و دیوارها ناقص و نیمه کاره چیده شده بودند و به مرور زمان پدرم آن ها را تکمیل کرد. یادم هست خانواده ی هشت نفری مان در یک زیر زمین چهار در شش متری زندگی می کردیم و منتظر بودیم که طبقه ی همکف تکمیل شود.
نه دیوارها کاشی یا گچ داشتند و نه زمین موزاییک. روی خاک مسطح و کوبیده شده اول کارتن و بعد فرش پهن کرده بودیم. خبری از اتاق شخصی یا آشپزخانه ی مجزا نبود. همه در یک ساعت مشخص می خوابیدیم و صبح ها هم با هم از خواب بیدار می شدیم.
کسی شکایتی نداشت، ما از کودکی یاد گرفته بودیم با سختی ها کنار بیاییم و خودمان را با هر شرایطی وفق دهیم. کوچه ای که در آن خانه مان بود هم تعریفی نداشت. هنوز شهرداری برای آسفالت و جدول کشی اقدامی نکرده بود.
خانه های زیادی در حال ساخت بودند و هنوز خبری از آبادانی نبود. یک تلویزیون سیاه و سفید کوچک داشتیم که رنگش قرمز بود. دو کلید چرخشی بزرگ داشت که یکی را می چرخاندی تا روشن شود و فکر کنم آن یکی هم برای تعویض کانال بود.
یکی از آرزوهایمان این بود که تلویزیون مان شبکه سه را بدون برفک و خشش بگیرد. این موضوع خیلی برایمان مهم بود چون معمولا پنجشنبه شب ها یک فیلم هندی از شبکه ی سه پخش می شد که از اول هفته منتظر آن بودیم و دعا می کردیم بتوانیم آن را بدون دردسر تماشا کنیم. گاهی هم پیش می آمد که می رفتیم خانه ی همسایه، چون آن ها تلویزیون بهتری داشتند که شبکه سه را خیلی خوب نشان می داد و می شد با خیالی راحت فیلم هندی را تماشا کرد.
سختی های آن روزها اصلا به چشمم نمی آمد. با اینکه دیوارهای آجری زیر زمین نمای جالبی نداشت و زندگی مان روی خاک و گل می گذشت، اما هیچ غصه ای در دل نداشتم. البته شاید دوران کودکی باعث شده بود تا مسائل و مشکلات برایم اهمیتی نداشته باشند، در صورتی که بزرگترها با چالش های زیادی درگیر بودند.
حتی حمام خانه هم تکمیل نشده بود و برای استحمام ازگرمابه های عمومی استفاده می کردیم یا به خانه دایی می رفتیم و در حمام آن ها تن را می شستیم. زندگی در این وضعیت برای من جالب بود. همین رفت و آمد های ساده برای گرفتن یک دوش معمولی، این فرصت را می داد که زندگی برایم جوری دیگر باشد.
پسر همسایه یک آتاری داشت که همیشه حسرت آن را می خوردم. در آن سن داشتن وسیله ی بازی الکترونیکی جزو رویاهای یک کودک محسوب می شد. گاهی وقتی به خانه ی پسر عمویم می رفتیم، فرصت اندکی پیش می آمد تا با بچه هایش آتاری بازی کنم.
یادم نمی آید که مادرم با خاک بازی ام مشکلی داشته باشد، هرچند او زنی بسیار وسواسی بود و همیشه بعد از مدرسه مجورمان می کرد جوراب ها و پاهایمان را بشوریم. شن و ماسه ای که جلوی خانه برای بنایی تخلیه شده بود، حکم یک زمین بازی ساحلی را برایم داشت. داخل تپه کوچک ماسه، تونل حفر می کردم و گاهی هم از آن بالا می رفتم به سمت پایین سر می خوردم.
کاربری اولیه زمین های آنجا کشاورزی بود که بعدا به قطعه های کوچکی تقسیم و به بافت شهری اضافه شد، اما زمین های سرکوچه هنوز کاربری کشاورزی داشتند و یادم هست آنجا همه چیز می کاشتند، از جمله گوجه، خیار، بادمجان، لوبیا سبز، سبزی، و چیزهای دیگر. آن جا هم بخشی از قلمرو من محسوب می شد و تابستان ها بین بوته ها و سبزی ها بازی می کردم و گاهی هم یک گوجه هم کش می رفتم که متاسفانه عقل آن زمانم به این نمی رسید که این کار اشتباه است. امیدوارم خدا من را ببخشد.
حال آن زمین های کشاورزی جای خودشان را به ساختمان های چند طبقه داده اند و دیگر خبری از بوته های گوجه و بادمجان نیست. همه ی کوچه ها آسفالت و جدول کشی شده و برای شان نامی انتخاب کرده اند و حالا خانه ی ما یک پلاک دارد با عدد 94 !
آدرس به ما هویت داد و بعد از آن بود که پستچی به راحتی می توانست خانه ی ما را پیدا کند و نامه ها و مرسوله های پستی را بدست مان برساند. این یعنی جزئی از یک کل به نام شهر شده بودیم و امکانات مانند ایستگاه اتوبوس و خدمات شهرداری شامل حال ما می شد.
خانه تکمیل شد، می توانستیم در حمام دوش بگیریم و داخل آشپزخانه غذا بپزیم. جای بیشتری برای افراد خانواده بود هرچند که فقط یک اتاق داشتیم و اما همین که بعد از چند سال مستاجری، سقف بالای سرمان متعل به کسی نبود راضی بودیم.
اما دلم برای آن روزها تنگ شده است. گرمابه های عمومی، حمام خانه ی دایی، خاک بازی های جلوی درب خانه و دویدن و کشف جهان جدید در زمین های کشاورزی سر کوچه. انگار یک خواب خوش زودگذر بود. این شد که وقتی بیدار شدیم، همه چیز عوض شد و ما آلیسی بودیم در سرزمین عجایب.
17 مرداد 1401
علی دادخواه