چشم هایت
وقتی بارانی می شوند
زیبایی آنها دوچندان می شود
با این که گریه ات را تاب ندارم
ولی گاهی هم برایم گریه کن
گریه کن که زیباتر می شوی
گریه کن، موج بزن به اقیانوس آرام چشمانت
تمام کشتی های رنج را غرق کن
بعد آن
خورشیدی باش
که از پس ابرهای سیاه
طلوع می کند
ای زیباترین خورشید من
گاهی برایم گریه کن...
گریه ات را هم دوست دارم...
به او گفتم
آنجا را می بینی
آنجایی که دیوار است
روزی پنجره ای بود
دریچه ای رو به روشنایی
جادویی تا بی نهایت
و دروازه ای افسانه ای
که می شد معجزه ی خدا را هر روز دید
اما وقتی که آن غریبه ی آشنا
از کوچه مان رفت
دیگر پنجره به کارم نیامد
همه را دیوار کردم
اینک
تاریکی
رفیق تنهایی هایم شده است
اگر من را نمی بینی
تقصیر هیچ پنجره ای نیست
وقتی نور می رفت
در من تاریکی را جاگذاشت...
من به آخرین گلی که هنوز در گلدان تنهای لب طاقچه دارم
امیدوارم
و همین دلخوشی کوچک
مرا زنده نگه می دارد
اگر خواستی
بیا همان را هم با خودت ببر
بعد ها در خاک تجزیه خواهم شد
و تبدیل می شوم
به هزاران گل امید
لب طاقچه ی انتظار و سکوت...
3 مهر 1402
علی دادخواه