علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

گفتارهای پراکنده (3)




این دوگانگی عذاب آور است، اینکه از آدم ها بی رحمانه گریزانم و از طرفی شدیدا نیاز دارم با آنها درآمیزم و در بین شان زندگی کنم. این هیچ وقت طبیعی نخواهد بود و در نهایت نمی توانم تشخیص دهم که در زمان حال، به کدام بیشتر نیازمندم، انزوا یا بودن در جمع.

اما دردناک تر از این مساله، این است که هیچ وقت نخواسته ام به وضوح نشان دهم که چه در سرم می گذرد، اینجاست که ریاضت می کشم و همانطور که مجبور به گذراندن وقت با دیگران هستم، بیشتر از همیشه در فضایی ناشناخته غوطه ور می شوم، بر لبانم لبخند تلخی جاری می شود و ریشه هایش تمام وجودم را می سوزاند.

در قسمت خوب ماجرا، من خودم انتخاب می کنم با چه کسانی و در چه مکان هایی وقت بگذارنم، این می تواند در حد کمال برایم دلپذیر و گوارا باشد، قدم بزنم، با صدایی بلند بخندم و آنچه در دل دارم را به معرض دید بگذارم. این خوشبختی می تواند دیوانه وار به پیش رود و ناگهان در نقطه ای به پایان برسد، در صورتی که هنوز دلم می خواهد همچون شبی زمستانی، هیچ گاه تمام نشود.



دمدمی مزاج و متزلزل، این خصلت ها همیشه با من بوده اند، سال هاست که با آنها زندگی می کنم و از اینکه با این خصوصیات در میان جمع شناخته شده ام، بسیار زیاد رنج می کشم. اما می توان گفت دیگر مثل گذشته برایم غذاب آور نیست، تبدیل شده است به یک امتیاز که می توانم از آن برای توجیح اشتباهاتم استفاده کنم. همچنین می شود گفت کاربرد اصلی اش فرار از مسئولیت است و نپذیرفتن آنچه که من را دچار تشویش می کند.

یک جور دیوانگی پنهان که نمی توان به آن اقرار کرد و وجودش انکار ناپذیر است. پس باید برای این خصلت های بد اما مفید خوشحال باشم ولی هیچ وقت اینطور نبوده و نخواهد بود، می خواهم از این آشفتگی رهایی یابم و زندگی جدیدی را بسازم.

چیزی که از بابت آن متعجب هستم این است که با وجود تزلزل و دمدمی مزاجی حاد، هنوز دوستانی دارم که از بودن و وقت گذراندن با من خوشحال می شوند، نمی توانم این را درک کنم، آیا آنها هم همانند من به این درد مبتلا هستند و چون کسی شبیه خود می بینند، می خواهد در کنار او باشند یا اینکه از روی ترحم این کار را می کنند.

هر چه هست هیچ کس مجبور نیست رفتارهای چندگانه را تحمل کند و می بایست به دنبال آدمی بود با ثبات شخصیت، کسی که بشود روی حرفش حساب کرد نه اینکه هربار تصمیم و آرزوی تازه ای در سر دارد و هیچ گاه تکلیفش با خودش مشخص نیست.

از اینکه دیوانه خطابم کنند یا با تحقیر بگویند آدمی ثابت قدمی نیستم، دیگر ناراحت نمی شوم، من رنج هایی کشیده ام که هیچ کس نمی توان در درد آن با من شریک شود، پس بگذار هر چه می خواهند در غیابم بگویند، همه را با کمال میل پذیرا خواهم بود، بدون آنکه لحظه ای بابت آن دچار شرمندگی شوم.



پ ن : چیزهایی که وقت خواندن کتاب کافه پاریس به ذهنم رسید.




26 شهریور 1400

علی دادخواه



گفتارهای پراکنده (1)

گفتارهای پراکنده (2)

گفتارهای پراکندهکوتاه نوشتهانزوادمدمی مزاجنوشته هایی که بعد از خواندن کتاب به ذهنم می رسد
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید