ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

یادداشتی پیرامون زمان از دست رفته




یک

همیشه در سرمان کوفته اند که زمان را غنیمت شماریم که عمرمان محدود و کوتاه است و می بایست بیشترین بهره را از آن بُرد. اما در مواقعی که زمان کِش می آورد یا اینکه همه چیز رنگ ملال به خود می‌گیرد، زمان چنان طولانی می شود که گویی ما اکسیری جادویی خورده ایم و عمرمان به بی نهایت میل می کند.

با اینکه در تلاش بوده ام که قدر زمان را بدانم اما هر چه بیشتر کوشیده ام، بیشتر این گوهر نایاب را به حدر داده ام. ولی درست همان وقت هایی که حالم خوب بوده است و به میل و رضایت خود زیسته ام و نه به فشاری که از بیرون بر من وارد می شده، زمان چنان شیرین و پُربار بوده است که هیچ از گذر آن نفهمیده‌‌ام.

همانطور که همه می دانیم، هر چیزی در مقدار کم ارزش پیدا می کند و همین موضوع باعث شده تا در زمان هایی که تحت فشار بوده ام، بهترین استفاده را از زمان ببرم اما همیشه این روش جواب نمی دهد و ما نباید به این اکتفا کنیم تا بلکه بتوانیم بهره وری خود را افزایش دهیم.

صحبت از زمان را به این دلیل پیش کشیدم تا مقدمه ای باشد بر حال و روزگاری که اکنون پُشت سر می‌گذرانم و گویی چنان در بی زمانی فرو رفته ام که همه کس جز خودم آن را به چشم حدر رفت زمان می‌بینند.

دوستم من را از چنان آینده ای می ترساند که همه چیز را از دست داده ام و همچنین گرفتار درد تنهایی شده و آن وقت دیگر وقتی برای جبران نخواهم داشت. پس این نشان می دهد که من به سرعت به سمت چاهی می روم که دیگران آن را بهتر از من می بینند.

صحبت را پراکنده نمی کنم. می خواهم بگویم که من تا اکنون برای بسیاری از موارد زندگی وقت کافی گذاشته ام اما آن نتیجه مطلوب را نگرفته و بیشتر متضرر شده ام. یادم است که از دوران کودکی همیشه من را از آینده ترسانیده اند و با این دروغ سعی می کردند تا به مدرسه بروم و درس بخوانم.

اما اکنون در همان آینده ای هستم که در گذشته من را از آن می ترساندند. درست است که موفق به دریافت مدرک دانشگاهی شده ام ولی در ابعاد دیگر زندگی یک ورشکسته محسوب می شوم چنانکه اگر کسی بپرسد که آیا می توانم زندگی مستقلی داشته باشم، جواب من منفی است.

با این وجود اگر دوباره کسی بخواهد من را به زندگی امیدوار کند و بگوید باید برای موفقیت و فرار از تنهایی، تلاش و کوشش کنم، آیا این دوباره یک فریب محسوب نمی شود؟ این که من بخشی از کودکی، نوجوانی و جوانی ام را پرداخت کرده ام تا به ثروت و زندگی مستقل برسم، اما به هیچ رسیده ام، خود بزرگترین حماقت زندگی ام محسوب نمی شود؟

دو

قبل از تعطیلات نوروز شش کتاب از چند کتابخانه امانت گرفتم اما هیچ کدام‌شان هیچ میلی در من ایجاد نکردند و می شود گفت در آن چند روز که همه ی کتابخانه ها تعطیل بودند، روند مطالعه ام متوقف شده بود و من این را به فال نیک گرفتم چون گاهی بایستی از کتاب ها دور بود تا دوباره آن نیروی شوق و انگیزه و میل خواندن در ما احیا شود.

در این چند روز عید به جای مطالعه به یادگیری نرم افزار پرداختم، کاری که بیش از پنج سال است در آن توفیقی کسب نکرده ام و نمی دانم چرا هنوز فکر می کنم می توانم از راه آن درآمدی کسب کنم در صورتی که یکی از دوستان در کمتر از یکسال توانست در این نرم افزار پیشرفت کند.

به کتابخانه ای تازه تأسیس که در قسمتی از منطقه ی پایین شهر مشهد واقع شده رفتم و کتابی را که امانت گرفته بودم را تحویل دادم. کمی بین قفسه ها قدم زدم. بیشتر کتاب ها نو و چاپ جدید هستند. چشمم به کتاب ابله اثر داستایفسکی می افتد. کتاب پُر قطری است و نشان از این می دهد که می توانم زمان زیادی را در خوشی خواندن آن سپری کنم.

سه

خواب خوب و عمیق گواراترین نعمت خداست که من از آن بهره ای نبرده ام. دیشب تا دیر وقت نزد یکی از دوستانم بودم و حدود نیمه شب به خانه رسیدم. قرصی که برای خواب بود را با تأخیر زیاد خوردم و تا ساعت دو بامداد بیدار بودم و چشمانم از بس به صفحه گوشی زُل زده بودند، خشک شدند. نه اینکه دوست نداشته باشم که بخوام بلکه به خاطر دیر خوردن آن قرص کوچک، هیچ خوابم نمی برد.

حدود دوازده ظهر بعد از هزار بار بیدار و خوابی، به زور از رخت خواب بلند شدم، هنوز هم خوایم می‌آمد. دوش گرفتم و لباس‌ها را داخل لباسشویی ریختم و بعد آنها را روی بند داخل حیاط پهن کردم. حال و هوای خواب از سرم بیرون نرفته بود. بین انجام دادن دو کار مردّد بودم، دیدن آموزش های نرم افزار یا خواندن کتاب ابله.

تصمیم گرفت به سراغ دیدن آموزش ها بروم هر چند دلم جای کتاب بود و بیشتر دوست داشتم شاهکار داستایفسکی را مطالعه کنم. اما همین که رایانه را روشن کردم، ناخودآگاه میل شدیدی به نوشتن پیدا کردم، هرچند شب قبل تصمیم داشتم نوشتن را بدون منتشر کردن ادامه بدهم اما همان طور که بالاتر به آن اشاره کردم، مسأله ای که این جا مطرح می باشد زمان است که ما نمی دانیم که آیا آن را در اختیار داریم یا خیر. کسی نمی داند که دقیقاً چقدر عمر می کند و این بزرگترین چالشی است که انسان ها با آن روبرو هستند و من هم از آن مستثنا نیستم.

پس چه اهمیتی دارد که من بنویسم و آن را منتشر بکنم یا نه، زمان چنان بی رحمانه می گذرد و چنان بی‌انتها می نمایاند که انسان در یک بلاتکلیفی ابدی قرار می گیرد گویی که هیچ وقت قرار نیست برای او پایانی باشد.

پس چه فرقی می کند که من آن اندک زمانی که از جوانی ام باقی مانده است را صرف چه چیزی کنم و می‌شود گفت بهتر آن است که از زمان برای فریب خود استفاده نکنم و آن را برای لذتی غیر قابل وصف خواندن، تجربه کردن و نوشتن مصرف کنم.

حال اگر مثلا از عمر من چیزی باقی نمانده باشد، خواندن کتاب ابله که سود مادی برایم ندارد را پیشنهاد می‌کنید یا دیدن آموزش ها که شاید برایم شغلی ایجاد کند!





7 فروردین 1403




زمان از دست رفتهزمانابلهداستایفسکیکتاب
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید