بعضی از زمان ها رو باید فریز کنم و هر موقع خواستم بزارم تا یخش آروم آروم باز بشه و همینطور نگاش کنم و لذت ببرم. خودمو تو یه عصر تابستونی ببینم که با اونایی که دوسشون دارم رفتم پارک و با صدای بلند می خندم. از اون روزایی که هیچ وقت دلم نمی خواد خورشیدش غروب کنه، همون نور طلایی که به صورت مایل به همه چیز می تابه.
حتی گاهی می خوام به گذشته سفر کنم و بعضی از قسمتاشو تغییر بدم، میدونم نمیشه اما تو ذهنم بارها این کارو انجام دادم. مثلا اون روز که اومدی و با من حرف زدی یادته ؟ به اون تاریخ و ساعت رفتم و قبل از اینکه بخوام باهات روبرو بشم، از جام بلند شدم و رفتم یه جای دور ایستادم و بهت نگاه کردم که داشتی دنبالم می گشتی، میدونستم بعدش زندگی هردوتامون از هم جدا میشه و فقط یه خاطره ی گنگ و نامفهموم می مونه.
ولی با خودم گفتم آیا بازم می تونستم از دست آدمای دیگه ی زندگیم فرار کنم ؟ نه نمی شد، اگر میلیون ها بار هم برمی گشتم و خودمو از ذهن یکی پاک می کردم، باز امکانش بود تو سرنوشت یکی دیگه دوباره متولد بشم، پس فقط همون یکبار از دستت فرار کردم و گذاشتم زندگیم بی تو بره جلو.
یخ کاملا آب میشه، همه چیز از دست میره و نمیتونم دوباره اون لحظه ها رو فریز کنم، اون خندیدن ها و شاد بودن ها حالا تبدیل به خاطره میشن. خودمو می بینم که روی نیمکت نشستم و به دریاچه مصنوعی نگاه می کنم، می خوام برم کنار خودم بشینم اما نمیشه.
20 شهریور 1400
علی دادخواه