سیر تحول روزنهای با یک چشمانداز از خوشبختی به ما داده و این ما هستیم که میتوانیم آن را دنبال کنیم، در این پست خواهید خواند که چگونه دوری زندگیهایمان از مولفه های مهم خوشبختی که در سرشت انسان نهفته شده، باعث میشود که ما افسرده باشم و بدون ذرهای بهره زندگی را پیش ببریم.
درباره اصطلاح پست مدرنیسم سردرگمی زیادی وجود دارد. هنوز هیچکس به تعریف واحدی از آن نرسیده، تعریفی که مورد قبول همگان باشد یا حداقل توسط اکثریتی [با عدله محکم] مورد تایید قرار بگیرد.
احتمالا شما هم یکی از دو گروه فوق هستید، برای مثال من از گروه دوم هستم و معتقدم که پست مدرنیسم به طول کل ارزش را در هر زمینهای مورد بیاحترامی قرار میدهد. اما باید توجه داشت که با تند روی نمیتوان به جایی رسید، بنابراین بیایید این تعاریف را کنار بگذاریم و با چیزی کمتر مغرضانه شروع کنیم. پس بیایید با این تعاریف محافظهکارانه پیش برویم:
سیستمی از زیر سوال بردن ساختارهای معنایی سنتی، که بر اساس ادعاهای حقیقت عینی بنا شده است.
پست مدرنیسم کلا عقب گرد این ایده است که علم و عقل واقعیت را به اندازه کافی رمزگشایی میکند تا بتواند آگاهی بدهد.
من فکر میکنم مسالهای وجود دارد که با کنار گذاشتن ساختار معنای سنتی آسیب میبیند.
معتقدم سه مفهوم بیان شده فوق - اهداف، -مبارزه و موفقیت پایه و اساس سعادت انسان است. این سه مورد حلقه معنایی است که توسط تکامل به ما داده شده، که نشان دهنده سیستم عامل تغییر ناپذیر ما (در حال حاضر) است. و صد البته که هر سه مورد برای خوشبختی ضروریست. شما میتوانید یک یا دو آیتم را داشته باشید، اما مگر اینکه هر سه را داشته باشید بدون تحقق. بیایید به هر یک از آنها نگاهی بیاندازیم.
در نفشه تکامل، نسخه نهایی این سه اصل را به ما ارائه می دهد.
این سه مورد به خوبی در ما رمزگذاری شده تا ما تمام تلاش خود را برای زنده نگه داشتن توانمندیهای خود انجام دهیم. به همین دلیل این استاندارد برای خوشبختی است - شاید بشود گفت چون فرم اصلی برنامه نویسی ما هستند.
اما باید در نظر داشت که ما در حال زندگی در یک جامعه مدرن هستیم، که آدمها دیگر کشتن مردم در جنگ و رابطه جنسی با افراد هرچه بیشتر ترغیب نمیشوند.
ما باید اهداف، مبارزات و موفقیت های جدیدی پیدا کنیم که جایگزین مفید برای چیزهایی باشند که توسط تکامل به ما داده شده.
بنابراین راهکار چیست؟
باید سازگار شویم! و حلقه های معنای امروزی که ما خود را با آنها تطبیق دادهایم شامل مواردی هستند مانند:
در همه این موارد، شما هدف خود را تقریبا چیز دوراز دسترسی قرار میدهید - مانند خلق یک چیز جدید، یا بهترین بودن در بستر کاری خود، یا تأمین هزینه های فرزندان و زندگی خود... و سپس شما در جهت رسیدن به آن هدف تلاش می کنید! شما رنج میبرید، زحمت میکشید و سپس سرانجام - پس از گذشت چند دهه - آنچه را که در ضمیر داشتید عملی میکنید.
اینها جایگزینهای بسیار خوبی هستند. البته که به اندازه مبارزات در دشت های آفریقا خالص نیستند، اما تقریباً به همان اندازه نزدیک هستند که بتوانیم بدون کنار گذاشتن تمدن و زندگی در کوهستان به آن نزدیک شویم. نکته کلیدی در اینجا این است که ما نمیتوانیم برنامه نویسی خود را از تکامل فراموش کنیم. ما باید کاری انجام دهیم که از 1، 2 و 3 هدف، مبارزه، موفقیت تقلید کند. و این همان جایی است که پست مدرنیسم وارد می شود.
عملکرد اصلی پست مدرنیسم سوال کردن است. آمده تا کارها را به چالش بکشد. و مهمترین آن این است که ساختار، حقیقت و قرارداد انسان را با برنامه نویسی که از پیش شکل گرفته را به چالش میکشد. متأسفانه، این امر مستقیماً به یکی از سه رکن ما حمله می کند: اهداف !
حال از شما میخواهم به همه مفاهیم مختلفی فکر کنید که پست مدرنیسم می تواند تضعیف کند:
چه اتفاقی می افتد هنگامی که چیزهای زیادی در مورد جهان یاد میگیرید و بیشتر شیوه های زندگی را گمراه کننده یا مضر میدانید؟
شما نمی توانید مذهبی باشید زیرا این درست نیست. شما نمی توانید یک سرمایه دار باشید زیرا این کار شیطانی است. شما نمیتوانید خانه دار باشید زیرا باید خیلی فراتر از اینها باشید. شما نمی توانید یک کارآفرین باشید زیرا در حال تبدیل شدن به بخشی از مشکل شکاف درآمد هستید. شما نمیتوانید ...
پس شما قرار است چهکاری انجام دهید؟ یک زندگی معنادار چگونه به نظر میرسد وقتی شما از نقایص هر سیستم اعتقادی مطلع شوید؟
در حقیقت اگر از من بپرسید، به شما پاسخ خواهم داد که هیچ پاسخی وجود ندارد، یا من به پاسخ خوبی دست پیدا نکردم. البته جالب است که از قضا این همان چیزی است که ما از پست مدرنیسم میاموزیم. اما آنچه میتوانم بگویم این است که میبینم مردم با پوچی دست و پنجه نرم میکنند. آنها گم شده اند. آنها بدون حلقه معنا در زندگی، زندگی می کنند.
چه اتفاقی برایمان افتاده؟ خب من فکر میکنم ما آنقدر معانی زندگانی را در زندگی خود به دور انداختهایم که دیگر هیچ معنایی باقی نمانده، یا اینگونه بگویم که آنقدر بدنبال چیزهای شاخ و دم دار گشتهایم که بسیاری چیزها چشممان را پر نمیکنند.
یک مثال. حقیقتا من فکر میکنم تماشاگران سمتخدا [انسانهای دین مدار ] از این جهت که با داشتن
و به تکاملی که میخواهند میرسند.
آنچه که دنیای آنها فراهم میکند از نظر بنیادین طلایی/روشن است و هر چیزی از پیش تعیین شده .
و این چیست؟ چنین چیزی دقیقا نقطه مقابل پست مدرنیسم است و به همین دلیل بسیاری از مردم -ناراضی- هستند.
اگر شما این مطلب را میخوانید احتمالاً یک فرد مخاطب سمتخدا را بعنوان یک معیار وحشتناک برای موفقیت میدانید، اما به یاد داشته باشید که تکامل کاری برای شما مهم نیست. تکامل کاری از شما میخواهد که چیزی را بخواهید و آن را دنبال کنید و در نتیجه اگر این کار را انجام دهید و به هر نوع موفقیتی که دست یابید، آن باعث خوشبختی شما خواهد شد.
بنابراین پیشنهادم این است که سمتخدای خود را در جایی پیدا کنید - فقط امیدوارم که سمتخدا نباشد.
ساختار معنای خود را پیدا کنید. اهداف خود را، مسیر مبارزه خود را پیدا کنید و در جهت موفقیت تلاش کنید. این نیاز را به یک حلقهی معنیدار که در همه ما وجود دارد برسانید و در مقابل، اصرار برای کنار گذاشتن معانی و ارزشهای زندگی [فقط به دلیل ناقص بودن آنها] مقاومت کنید.
معتقدم که تکامل منصفانه بازی نمیکند، تکامل به هیچ وجه دربی نیست که با شما مساوی کند، و یا دست از سرتان بردارد. بلکه به معنای واقعی کلمه شما را راضی یا بدبخت میکند.
پ.ن1: فکر نمیکنم که لازم باشد اینجا راجع به این بحث کنم که اصلا کاری به ارزش چیزها نداریم. اگر مسیحی و زرتشتی و بی خدا هم هستید میتوانید این را بخوانید چرا که اگر مخاطب این صفحه هستید باید بدانید که احمقانه است پیچیدن به اینکه حالا اسلام اینگونه هست یا نیست، و یا ارزشی بودن چگونه است و بی دینی چگونه...
پ.ن2: من برای خودم این دستورالعمل را طرح ریزی کردم و آنرا در زندگی خودم اجرا میکنم. به نظرتان آتئیست ها به چه چیزی دست پیدا میکنند اگر باور های خود را نسبت به دین و خالق و.. کنار بگذارند؟ بنظر من که هیچ! به همین خاطر است که احساس میکنم در بحث های دینی هیچ چیزی نهفته نیست و از شرکت در آنها سر باز میزنم. من به چیزی باور دارم که درست یا غلط میتواند پشتوانه روحی حوبی برای من باشد، ساختار و چهارچوب انسانی دارد و این به من کمک میکند که گاها با رعایت حدود هایی از خودم خوشنودی بیشتری داشته باشم. حال کسی میخواهد آنرا غلط بداند؟ خب برای این کار آزاد است، اما با اینکار پشتوانه معنوی خود را از دست داده
اگر خدا را از خود بگیریم، آنگاه که هیچکس نیست به که تکیه کنیم؟