ویرگول
ورودثبت نام
علیرضا عظیمی
علیرضا عظیمی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

✨ #داستان_شب ✨

✨✨✨✨

✨?⭐️

✨⭐️



              ✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨


مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.

پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!


آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:

خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!


همان لحظه ندا آمد:

ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم.


علیرضا عظیمی ✍️


✨✨✨✨✨?✨✨✨✨✨

داستان شب
دنبال موفقیت و پیشرفت کشور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید