با نامِ خدا. در این سری پستها، در مورد تیکادو و وقایع آن مینویسم. تأکید میکنم که موارد مکتوب شده برداشت من از آنچه که گذشته بر اساس مستندات و خاطراتم است و برای اینکه نابود نشود و تجربیاتی که کسب کردم منتقل شود مینویسم.
اوایل شهریور 95 بود، کار بازی تا به تا عرضه شده بود و ما به فکرِ طرح دیگری برای پیادهسازی بودیم. بعد از حدود یک ماه همفکری روی طرح بعدی، به یک بازی سبک racing رسیدیم که قرار شد آن را پیاده کنیم. از 5 شهریور 95 اولین سند بازی جدیدمان را آماده کرده بودیم و کار را شروع کردیم. مثل همیشه نامش را یک چیزِ فرضی گذاشته بودیم و “اتا” خطابش میکردیم.
3 ماه بعد، با همراهی پارک علم و فناوری استان گیلان، توانستیم دفتری در پارک علم و فناوری بگیریم. به خاطر دارم حدود 2 هفته پشتِ در یکی از مسئولین میآمدم و میرفتم تا در نهایت دفتر را گرفتم.
این اولین تصویر از محیط اتاق کارمان در پارک علم و فناوری گیلان بود:
پروژهی اتا خیلی حجیم بود، این باعث شد که تا خرداد 96، نتوانیم حتی به یک نسخهی MVP درست از کارمان برسیم. پروژه خیلی فرسایشی شده بود، قرار بود 5 ماهه پروژه را جمع کنیم اما بعد از یک سال هنوز به MVP درست نرسیدیم. چندی قبل از این زمان، یعنی اسفند 95؛ ایدهای برای ساخت محصولات کاغذی سهبعدی به ذهنم زده بود و با تیم مطرح کرده بودم؛ ایده خیلی جدی نبود؛ فقط قرار بود در کنارِ کارِ اصلی، از آن هم نمونهای بزنیم. ایدهی اولیه از کتابهایی بود که در کودکی داشتیم.
در آن زمان پس از یک سری تنشها؛ تصمیم گرفتم با ترکیب آن موقع و اهداف موجود، قادر به ادامهی همکاری با یکی از اعضای تیممان؛ مانی نیستیم. قبل از اینکه این تصمیم اجرایی شود با امیر، حدود 4-5 ساعت صحبت کردم و دلایلم برای گرفتن این تصمیم را عنوان کردم که او هم موافقت خود را با استدلال من اعلام کرد. (برای صحبت، همان روز به سقالکسار در اطراف رشت رفتیم). شب بعد از اینکه این مشورت را انجام دادم؛ به مانی پیام دادم و با همهی دردی که داشت؛ گفتم نمیتوانیم با هم همکاری کنیم. البته در ادامه فرایند به شکلی پیش رفت که گویی این تصمیم؛ به شکل شخصی صرفا توسط من گرفته و اجرایی شده است که درست نبود.
حالا دیگر پروژهی اتا را متوقف کردیم و کمی بیشتر متمایل به ایدهی تیکادو شدیم. کمی روی آن کار کردیم و دیدیم نمونهی مشابهی برای آن وجود دارد:
https://www.lovepopcards.com/
بنابراین برای شروع کار میتوانست رفرنس خوبی باشد. البته یک نکتهی اساسی را برای این تصمیم در نظر نگرفته بودیم. اصولا کار کاغذ و چاپ، چیزی بود که ما از توان آن بر بیاییم؟ تیم مناسبِ اینکار بود؟
در 26 خرداد 96 گروهی برای تیکادو ساختیم (کلا نامگذاری پروژههایمان به صورت brainstorm انجام میشود و تیکادو را لیلا در جلسهی نامگذاری پیشنهاد داده بود) و کار بر روی آن را به شکلی متمرکز ادامه دادیم. مریم رنجیدهدوست و علیرضا صفرپور در اینکار همراهمان شدند.
چند روز بعد، بلافاصله طی فرایندی اولین نمونه از کار را تولید کردم:
فردایش نمونه با مقوا:
و فردایش نمونهی نهایی اولیه:
بر خلاف تجربهی قبلی، خیلی سریع به MVP رسیدیم، این من را قلقلک میداد.
تصاویری که میبینید، همگی با کاتر و دست برش داده شده بودند، برای اینکه بتوانیم تولید انبوه داشته باشیم؛ اولا باید به دانش نرمافزاری و الگوریتمیک کار دست پیدا میکردیم. دوما باید محصول را به برش لیزری میدادیم تا کاغذها برش داده شوند.
برش لیزریها در شهر رشت قیمت خیلی بالایی میدادند که برای ما به صرفه نبود. من تصمیم گرفتم به تهران بروم و قیمتهای آنجا را برآورد کنم.
همزمان کار با نرمافزارهای سه بعدی و اتوکد را شروع کردم:
برای بخش الگوریتمیک کار هم، به دنبال راهی بودم تا بتوان مستقیم کار را در یک نرمافزار سه بعدی طراحی کرد؛ و فایل خروجی قابل برش زدن گرفت. در یکی از ویدئوهای نمونهی مشابه کار، این تصویر را دیدم:
بعد از کلی بالا و پایین کردن (فقط بخش کوچکی از لوگوی نرمافزاری که استفاده میشود در تصویر مشخص بود) فهمیدم که از نرمافزار راینو برای اینکار استفاده میکنند.
قرار شد امیر راینو را یاد بگیرد و من پیگیرِ کارهای فنیِ دیگر باشم.
چند روز بعد، 10 تیر 96، به تهران رفتم تا قیمت بگیرم و همزمان با آقای عباسی از شتابدهنده تک (که فکر میکنم الان دیگر فعالیتی ندارند) صحبت کنم. با دو کار پیشِ او میرفتم. یکی بازی Racing که تقریبا متوقف شده بود، یکی هم تیکادو.
نقل به مضمون، صحبتهای عباسی این بود:
“انرژی شما خیلی زیاده؛ اما مثل یه پرندهای هستین که خودش رو به در و دیوار میزنه. روی تیکادو تمرکز کنین بهتره چون محصولش قابل لمسه، بازی معلوم نیست بگیره یا نه. اگه 10 تا فروختین بیاید ما حمایت میکنیم”
به این نتیجه رسیدیم که مواد اولیه و برش لیزری، در تهران و محله بهارستان خیلی ارزانتر انجام میشود. یک برش لیزری در بهارستان پیدا کردم (اسم صاحبان برش لیزری محمد محمدی دولابی و سجاد مکّی بود و خیلی از کار خوششان آمده بود و من هم با آنها احساس راحتی داشتم). برش لیزری اولین سری از محصولاتمان را همانجا انجام دادیم:
من پای دستگاه میماندم و سعی کردم کار با آن را یاد بگیرم. در این راه مصدوم هم شدم:
با همین لباس پاره وارد مترو هم شدم چون لباس یدک همراهم نبود :))
در آن لحظات حس کارگر ساختمانی را داشتم که پس از کار مستقیم به مترو رفته است.
اولین سری از برش کامل محصولات به هر حال فردای آن روز به اتمام رسید:
نوع کاغذ به صورتی بود که بسیار دوده زده بود، این باعث شد برای اسمبل محصولات، زمان زیادی صرف کنیم. بعلاوه؛ هر بار باید محصولات را تهران برش میزدم و برای اسمبل میبردم رشت. این به صرفه نبود. بنابراین تصمیم گرفتم مدتی در تهران بمانم…
در قسمت بعد ادامه میدهم.