زری عزیزم
عنوان این نامه رو از پادکستی برداشتم که به تازگی مشغول گوش دادنش بودیم. روایتی از شش نفر. در باب عشق.
ملموس، شاید بهترین واژه ای باشه که بشه در مورد این داستان ها به کار برد. عشق، جدایی، ازدواج، ناکامی، به هم نرسیدن،از نو رسیدن، تنهایی و...
داستانهای عشق هیچ وقت از ذهن پاکنمیشن حتی دوری، مهاجرت و فراز و نشیب های روزگار باعث نمیشه که از یادمون محو بشن.
نویسنده و راوی پادکست تقریبا فرمهای مختلفی از عشق رو به نمایش گذاشته بود. هر داستانی که از عشق میشنیدم،خودمون رو توش تصور میکردم.
من، پسری بودمکه ازت دعوت میکردمپیاده مسیری رو قدمبزنیم.
تو، دختری که ادعاومیکنه یک نمونه بی نظیره
و....
داستان در مورد پیاده روی هم هست. پیاده روی با عشقم آرزوی منه. از اون چیزاییه که اگه جلوش تیکبخوره میتونم با خیال راحت تری بمیرم. مثل چک لیست کارهایی که میکن قبل مرگ باید انجام داد.
من و تو یه تجربه پیاده روی داشتیم. همون که منو یاد فیلم before sunshine میندازه. پیاده روی از پارک آب و اتش بوستاننوروز تا پارکمشاهیر. اونم شبی که ذهنمبه اندازه دنیا درگیر بود. برزخی که خیلی سعی کردم اونشب تو رو درگیرش نکنم.
الان علاوه بر مسیرهایی که تو ذهنم بود، شش مسیر جدید اضافه شده که باید یه بار دیگه داستانشو بخونیم و تو اونمسیر پیاده راه بریم.
یه مورد جالب این داستانا این بود که شخصیت هاش همه همسن ما بودن. اوایل دههی چهل زندگی رو میگذروندن تقریبا خودم و خودت رو جای همشونگذاشتم و.... دلم گرفت.
حس کردم زمانی طولانی از فرصت عاشقی رو از دست دادم. چرا شرایطمون جوری نبود که من از همون ابتدای جوونی بینمت، عاشقت بشم، تلاش کنم به دستت بیارم و الان کنار هم به گذشته نگاه کنیم و از خاطراتش برای هم بگیم.
چرا همکلاس نشدیم و همو پیدا نکردیم؟
چرا همکار نبودیم که بعد از یه جلسه قدمزنان از خودمون بگیم و بفهمیم علایق مشترک زیادی داریم و همین استارتی بشه برای عشقمون.
چرا نباید در یک محفل ادبی ببینمت که داری داستانی که نوشتی رو میخونی و بعدش نیام پیشت و به یه قهوه دعوتت نکنم؟
خیلی چراها هست که هر کدومحسرتیه واسه خودش.
همیشه به این بیت شعر سعدی استناد میکنم جایی که میگه:
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری
آیا دنیا یه زندگی دیگه بهمون بدهکار نیست که توش فرصت عاشقیمون بیشتر باشه؟
حس میکردم یه چیزی داره دلمو چنگ میزنه ولی بعدش یه چیزی دلگرمم کرد
زری جان.
ما هم داستانی داریم
داستانی که بتونیم بعدا راجع بهش حرف بزنیم. مگه چند زوج وجود داره که عاشق همباشن و واسه هم نامه بنویسن؟ ما. زوجی هستیمکه زخم سختی دوریمون رو با نامه التیام میبخشیم.
نامه هایی حاصل ۵ سال عاشقی. ۵ سال دوری که هر سال میگم امیدوارم سال آخرش باشه.
قطعا داستانای زیادی واسه تعریف داریم.
یه روز به همه میگیم اون شب سرد ساعت ۳ شب چی شد که بهم گفتی پاشیم بریم بیرون. منم دو ثانیه بعد گفتم بریم و نیم ساعت بعد از یه مسیر فرعی کوه داشتیم شهر رو نگاه میکردیم. در نزدیکترین حالت ممکن... از ترس سگ به من چسبیده بودی و من تو دلممیگفتم کاش هر ۱۰ متر یه سگببینیم.
یا اونسال تو اوج کرونا، روز اول عید تو یه شهری که واسه دوتامون غریب بود قرار بزاریم. من اصرار که توی پارک، شیرقهوه رو به روش جدیدی که یاد گرفته بودم واست درست کنم و تو نگران اینکه چرا هر جا میشینیم نگهبانمیاد و میگه باید اینجا رو ترککنیم.
مسافرت جاده ایمون که توش نسکافه ای که درست کردی ماشینو به گند کشید! و نیمه دوم سفر که اصلا انگار کامل از حافظه م پاک شده و هیچ خاطره ای ازش ندارم.
صبحونه ها، غذا درست کردنا و قدمزدنمون کنار دریا، صدف جمع کردن و ....هر کدوم داستان قشنگی میشه.
فقط کاش هر چه زودتر این داستان این دوری سر بیاد.
دوستت دارم
علی تو