ویرگول
ورودثبت نام
امین
امیناحساس سوختن به تماشا نمی‌شود؛ آتش بگیر، تا که بدانی چه می‌کشم
امین
امین
خواندن ۵ دقیقه·۱۷ روز پیش

آبادانی متعصب

سال ۱۴۰۰ رو به پایان بود و کرونا بی جان تر شده بود، زمزمه های حضوری شدن دانشگاه روز های خوش آخر سال را بهم میزد.

یادم هست که اردیبهشت ۱۴۰۱ وقتی که ترم ۲ بودم سر کلاس ریاضی۲ دانشجوی پشت سری ام گفت، فهمیدی میگن شاپور برگشته، گفتم شاپور کیه؟ گفت دینامیک و ارتعاشات درس میده ۵۰ نفر درس برمیدارن ۱ نفر پاس میشه بقیه میرن ترم بعد؛ عصبانی شدم گفتم: مسخره بازیا چیه خب برنمیداریم،،، ما این همه درس میخونیم یکی بیاد زحمت مارو خراب کنه، گفت چند سالی به دلیل سکته مغزی نبودش اما الان برگشته...


تا مهر ۱۴۰۱ که در ترم۳ با شاپور دینامیک برداشتم از او بد می‌شنیدم از سخت گیری و غیر معقول بودنش.

سر کلاس بودم؛ گفتگو های دانشجو ها رنگ مرگ گرفت، وقتی که صدای ساییده شدن پایی روی زمین احساس می‌شد؛ شاپور بود که به سختی راه می‌رفت و خود را به صندلی استاد می‌رساند...

دیسیپلین داشت، درس میداد، زیاد و زیبا، و مسلط

از همه زودتر در دانشگاه بود، کلاس های فوق برنامه می‌گذاشت، درب دفترش همیشه به روی همه باز بود سوالات را عالی جواب میداد و...

با او سر ناسازگاری‌ داشتم ولی زورم نمیرسید همه سوال هارا جواب می‌داد، باهم کل کل می‌کردیم و در مورد مسائل مختلف درس و علم و دانشگاه حرف به میان می آمد.

حاضر بود هر حرفی را بشنود، و البته برای هر حرفی جوابی داشت؛ می‌گفت ۳۰ سال پیش به این دانشگاه آمده و ۳۰ سال است بین دانشجو ها منفور است.


تلاش میکردم به سطحی که می‌خواست برسم، اما آن ترم افتادم، ۸.۵ . اولین و آخرین درسی که مردود شدم.

بعد از ثبت نهایی نمره و پایان آن ترم؛ به سمت دفترش رفتم؛ بابت زحماتی که کشید از او تشکر کردم گرچه معتقد بودم شایستگی پاس شدن را داشتم و کوتاه نیامدم.

ترم بعد با استاد دیگری دینامیک را گذراندم اما ترم بعدش یعنی ترم ۵ باز با شاپور درس داشتم؛ این بار ارتعاشات

ترم جنجالی بود، چون دانشگاه کمبود استاد، داشت و ناتوان در برنامه ریزی؛ بحث های منو شاپور جدی تر شده بود، کمی رنگ و بوی عصبانیت گرفته بود؛ ارتعاشات را فقط‌ او ارائه میداد و ما حق انتخاب نداشتیم.

تنها استادی بود که می‌دانستم اگر به هر نحوی با او برخورد کنم؛ برخورد او با برگه امتحان من تغییر نخواهد کرد.

یک بار گفت: بخاطر شماها نمیرسم فوتبال هامو هم ببینم

گفتم: استاد قرمز یا آبی؟

گفت: خون من زرده؛ فقط نفت آبادان


در عین اینکه باهم بحث و جدل داشتیم، اما هر بار بین دو ترم به دفترش میرفتم (وقتی که رابطه شاگرد و استادی بین ما نباشد) مشورت می‌گرفتم و صادقانه مشورت می‌داد.

یک بار به او گفتم: من بهترین دانشجویی ام که اینجا گیر میاد. خیلی خندید...

بعضی از بچه ها می‌گفتند شاپور امین رو دوست داره...

یک بار از خودش گفت از لیسانس و ارشدش که از صنعتی شریف گرفته بود؛ کوییز های سال ۱۳۶۶ را نشانم داد که همه را ۱۰۰ از ۱۰۰ شده بود.

از سختی زندگی اش در تهران می‌گفت؛ از زندگی در یک کانکس با یک پتو، از گرسنگی و بی پولی و سرمای شب...

از دانشگاه دالهوزی کانادا هم دکتری گرفته بود و موقع برگشتن باید به دانشگاه علم و صنعت تهران می‌رفت اما گفته بود میروم خوزستان؛ استان خودم، معتقد بود تکلیفش اینجاست، سال ۷۴ به چمران آمد.

می‌گفت که چقدر موقع تدریس درد می‌کشد و راه رفتن برایش سخت است


آن ترم ارتعاشات را حذف کردم و رویای پاس شدن با او به دلم ماند؛ ترم بعد(ترم ۶) باز با خود پروفسور ارتعاشات برداشتم؛ شرایط از ترم قبل بدتر شده بود، حرف من واضح بود یک مطالبه به حق داشتم و آن هم این بود مه چرا واحد نیست تا برداریم، در کمال خونسردی جواب میداد. اولین جلسه کلاس ارتعاشات یک بگو مگوی سنگین بین ما رخ داد، صدایم بالا رفت، و از کلاس خارج شدم...

فردای آن روز در راهرو دانشجو های دیگر دور اورا گرفتند تا در یک برنامه گفتگو محور جهت انتقال تجربه شرکت کند، از ته راه رو عبور می‌کردم و می دیدم؛ مطمئن بودم قبول نخواهد کرد؛ دانشجو اصرار پروفسور انکار و چون به سختی راه می‌رفت نمی‌توانست از دست دانشجو ها خلاص شود

برگشت گفت: من نمیام ولی وکیل خودمو می‌فرستم، همین آقا؛باغستانی.

شرمندگی توأم با حس افتخار داشتم.

در نهایت آن ترم ارتعاشات را با ۱۰ پاس کردم، روز بعد از ثبت نهایی نمرات به دفترش رفتم، بابت اتفاقات جلسه اول معذرت و بابت طول ترم تشکر کردم.

از آرمان و ایستادگی اش خوشم می آمد، سال آخر یعنی ترم ۷و ۸ هم که دیگر درسی با او نداشتم در مجموع ۱۰ واحد با او درس برداشته بودم که از این حیث بیشترین استاد من بوده.

در طول سال آخر دانشگاه بیشتر به دفترش می‌رفتم، وقتی مرفتم مرا دعوت می‌کرد که بنشینم و سعی می‌کرد از من پذیرایی کند، انتقاد هایم را می‌گفتم و این بار دیگر توجیه نمیکرد، می‌پذیرفت و همراهی می‌کرد حس میکردم مرا بزرگتر حساب کرده

و در پشت پرده با من هم عقیده بود و انتقاد هایم را وارد میدانست...


دو هفته پیش بر سر یک موضوع بشدت عصبانی بودم به دفترش رفتم و شکایت کردم به او گفتم که جز ۱۰ دانشجوی برتر شده ام اما در حقم فلان اتفاق افتاده به من گفت که قطعا پیگیری خواهد کرد و از این بابت شرمنده شد.

هفته بعد اما با آرامش پیش او بودم آخرین باری بود مه بما داشتم به دانشگاه بروم؛ چون فارغ‌التحصیل شده بودم و برای آخرین کار های اداری به دانشگاه رفتم، موقع خروج سری به پروفسور زدم؛ گفتگوی گرمی داشتیم و از آینده گفتیم.


شاپور دو روز پیش در از دنیا رفت

آقای پروفسور در شامگاه ۲۵ آبان ۱۴۰۴ بر اثر یک سکته قلبی از دنیا رفت؛ روز های آخر می‌گفت که با درد تدریس میکند؛دیروز وقتی درب دفترش را زدم آن صدای همیشگی نیامد، و فکر نمیکردم روزی دلم برای او تنگ شود.

چند ماه قبل در جشن فارغ‌التحصیلی با دانشجو ها عکس گرفت و همان عکس دست جمعی عکس یاد بود او در دانشگاه شد؛ این آبادانی متعصب در ۶۲ سالگی رفت درحالی که آرمان بلندی داشت برای کشورش.

مظلوم زندگی کرد، مظلوم رفت.

هیچ وقت نشد بگویم که دوستش دارم؛تو اولین کسی هستی که به شاگردی اش افتخار میکنم.

دیدار به قیامت آقای پروفسور شاپور مرادی

از طرف امین باغستانی

‌
‌


دانشگاهدرسدانشجوآبادان
۱۸
۹
امین
امین
احساس سوختن به تماشا نمی‌شود؛ آتش بگیر، تا که بدانی چه می‌کشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید