دیدم یه گوشه کز کرده و تو خودشه، سابقه نداشت یه بچه شر و شیطون که با ۴ سال سن خونه رو بهم میریزه یه گوشه نشسته باشه.
رفتم پیشش آهسته بهش گفتم: چی شده داداش!؟
جوابی نداد، دوباره پرسید
گفت: من اصلا نمیخوام بزرگ شم
گفتم چرا آخه مگه چی شده؟
انگار هیچ دلیل منطقی نداشت، گفت: ولم کن بابا
گفتم:خب چه اتفاقی افتاده چرا نمیخوای بزرگ شی؟
گفت: چون دیگه نمیتونم برنامه کودک ببینم
گفتم: کی گفته؟ منم الان بزرگ شدم ولی باهم برنامه کودک میبینیم
گفت: نه تو نمیفهمی (اینو گفت و ول کرد و رفت)
با خودم فکر کردم، کل شب این حرف بچگونش تو مخم بود؛ اون فهمیده بود که ما ک حالا بزرگ شدی دیگه چیزی از دنیای این کوچولو ها نمیفهمیم
حس میکنم داداشم کاملا درکمیکرد که ما اصلا درکش نمیکنیم.
تو دنیای خودمون هم همینه، رنج میبریم از درک نکردن همدیگه، از اینکه موقعیت هارو قضاوت میکنیم، از جاه طلبی هامون.
ما آدم های بد رو همیشه بد میخواهیم آدمای خوب رو همیشه خوب و غمگین هارو همیشه غمگین، شاد هارو همیشه شاد،صبور هاروهمیشه صبور...
ما عاشق هارو همیشه عاشق میخواهیم؛ در حالی که هیچ کس مطلق نیست و نمیتونه هم مطلقباشه
افراد توی شرایط مختلفی قرار میگیره که هرکدوم رفتار خاص خودشو اقتضا میکنه، درست مث یک کودک که همه جوره طرفدار انیمیشن های خودشه و با هیچی عوضشون نمیکنه.
و در آخر
انسان ها به بدترین شکل ترحم میکنن، ترحم های اونا بوی لجن بارِ منت میده.
کم پیدا شدم، احتمالا کمپیداتر هم بشم؛ ممنون که همچنان برای قلم من ارزش قائل هستید?م