
همیشه دلم می خواست بزرگ شوم و با بزرگتر شدنم هرگز دلم برای کودکی تنگ نشد، هیچ روزی دلم برای دیروز تنگ نشد، هر ساعت نگران و منتظر ساعت بعد بودم، با زمان مشکل داشتم و همواره در فکر عبور بودم.
در برخی لحظات متوقف شدم، نگذشت، هرچه که من عبور کردم او نگذشت، جاهایی شکستم و جاهایی هم خمیدم، لحظات را یکی پس از دیگری چشیدم.
نمیدانستم برای حرف زدن با تو به کدام سمت باید سر بگردانم، خیلی معتقد نیستم که آن بالا باشی، نمیدانم کدام طرف هستی، من اما به قلبم رجوع کردم. میخواستم بگویم که معلوم است که نظاره میکنی، من کاملا فهمیده ام که همه چیز را میبینی، حرفم این است، میخواهم بگویم که من هم دارم تورا میبینم.
برخلاف همه اینها که دور من هستند، اما من هم میبینم فرق ما اینجاست که تو فقط نگاه میکنی و من برای دیدن تو، جستجو میکنم، من از زیر آب به تو نگاه میکنم از زیر خاک از جایی که هوا نیست
همین چیزی که میخواهی، در تنگنا به تو نگاه میکنم.
هر روز منتظر روزی هستم که تو منتظرش هستی روزی که در گذشته پیدا نمی شود، روزی که همه روز ها را به زانو در می آورد، همان روز هایی که من را در زمان نگه داشتند، روز ثمر.
و برای تو بعدش مهم نیست، اما من هنوز نه...