با خودم عهد کردم متن جدید ننویسم مگر اینکه محتوای مثبت و امیدوارکننده ای داشته باشد.
نمیتوان برسر عهد بود، و نمیتوان عهد شکست،،، پس نه سیخ را میسوزانم و نه کباب را.
در گذشته، در نوجوانی، اگر دغدغه و نگرانی هم بود، در بدترین حالت، آنقدر ترسناک و یا آنقدر خطر ناک نمیشد.
امسال پیر شدن را حس کردم فهمیدم که از خلق خوی نوجوانی خارج شدم، متوجه شدم که تغییر کردم.
دیروز فوتبال بازی کردم، خیلی خوب بازی کردم،انگار که در من غم کشته میشد، مورد تحسین واقع شدم، زانوی آسیب دیده ام خوب کار میکرد و من نمیخواستم ولو حتی یک لحظه بازی متوقف شود، حاضر بودم زندگی همانجا پایان یابد.
روز گذشتهاش از طرف شخصی که دوستش میدارم حرف های خوب و مثبتی شنیدم ، محبوب بودم و مقتدر، انگار که برای جشن اهدای جام آماده میشدم.
برای تعطیلاتم برنامه ریزی کرده ام و تقریباً وقت کم دارم، و این خوب است که سرم شلوغ باشد تا بتوانم فرهاد وار ذره ذره کوه کار هایم را بتراشم.
دیگر پا به عرصه ای گذاشتم که اگر ذره ای زاویه بگیری از دره پرت میشوی، ارتفاع در اینجا برای متلاشی شدن ناشی از سقوط کافی است، نگران کننده چ ترسناک ترین کلمه برای من غفلت است.
زهرمار کننده ترین حس بعد از حال خوب،،، نهیبی که وجودم را تکان میدهد و هر شادی را عذاب میکند.
به چه دلم خوش است؟ من نگرانم، از اینکه یک خطا کافی است تا تنهای تنهای تنها سقوط کنم و کک هیچکس هم نگزد.
میبینی اگر غم را سانسور کنی هیچکس نمیفهمد...