عده ای را هم با استخوان در گلو آفریدی، نه برای آنکه صدایشان به جایی نرسد؛ برای آنکه صدا نداشته باشند.
سر بر می گرداند، چهار طرف را نگاه میکرد هیچکس با او یار نبود، با اندکی از آنها فقط می توانست اندکی از حرف ها را بزن.
همه منتظر واکنشی از او بودند، مانند کسی بود که مضطربانه منتظر وفای عهد بود، لاکن پیمان شکنی رقم خورد.
نه اینکه صدایش به جایی نمیرسید نه، صدایش در نمیآمد.
قول داده بود در تمام مشقات و سختی ها پا پس نکشد، سر قولش هم ایستاد، اما فقط ایستاده بود، فقط نظاره گر بود، یک نظاره گرِ منتظرِ مظطرب؛ به معنای واقعی کلمه یک نگران.
تو چرا کمی به خودت نمی آیی،...
خیلی به مرگ فکر میکرد، ولی نه برای درآوردن اشک کسی ، نمیخواست بمیرد تا دیگران از مرگ او عبرت بگیرند. میدانست زندگی او زیر ۲متر خاک کسی را متحول نمیکند
میخواست بمیرد تا فارغ بشود. فقط همین
بعد از همه اینها بعد از همه حرف هایی که از عمیق ترین لایه های قلبش بیرون کشیده بود نگاهی به استکان چایی که در مقابل استکان خودش قرار داشت انداخت، و شنید که: تو همیشه غمگین هستی.
در ذهنش مرور می کرد که پاراگراف دوم را فراموش کردم.