کودکی:
احتمالا همه ی ما از زمانی که یادمون میاد ازمون پرسیده شد که می خواهی چه کار شوی. جواب های بیشتر ما هم مشابه بود؛ دکتر، مهندس، خلبان. برخی دیگر که خلاقیت شون بیشتر بود می گفتند فضانورد یا معلم و یا راننده و یا فوتبالیست. برخی دیگر که تعداد شان کم بود، جواب های جالبی می دادند؛ مثلاً می گفتند می خواهند بستنی فروش شوند، یا اینکه پفک فروش، لواشک فروش و... .
چند سال بعد که دیگر ازمون پرسیده نمی شد چه کاره شویم، خودمون برای خودمون فکر هایی می کردیم و علاقه مون رو دوست داشتیم. اگر پازل ها جور می شد که احتمالا برای خیلی ها جور نمی شد! اون علاقه مون رو دنبال می کردیم. مثلاً کسی که به موسیقی علاقه داشت به کلاس موسیقی می رفت و یا کسی که به فوتبال علاقه داشت به کلاس فوتبال. بر دیگر هم در دانشگاه به رشته ای که دوست داشتند می رفتند؛ مثلاً به مهندسی یا پزشکی به هوای دکتر شدن.
اما اینجاست که ییشترمون وقتی وارد اون علاقه مون شدیم دیگر انگیزه کافی برای ادامه اش رو نداریم. از سخت بودنش می ترسیدیم و یا از سخت بودنش نمیتوانستیم گذر کنیم.
همه ما می تونیم بعضی کار ها رو به خوبی انجام دهیم و از سخت بودنش نترسیدیم، با اینکه بهش علاقه نداشته باشیم. مثلاً یک نفر که آشپزی خوبی انجام می دهد اما علاقه ای به آن ندارد. و یا نفری دیگر که کار با چوب را دوست دارد و ازش خسته نمی شود، ولو اینکه استعداد کار با چوب را نداشته باشد. یا نفری دیگر به طور رایگان کتابی ترجمه می کند و بی منت و رایگان در اختیار قرار می دهد تا دانلودش کنیم.( در ایران از این نوع افراد زیاد داریم و من در آینده ازشون نام می برم).
ای کاش دنیا طوری بود که ما انسان ها می دانستیم در چه زمینه ای علاقه و استعداد داریم و از اون مهم تر، از انجام دادنش عشق بورزیم و خسته نشویم.
پایان