Amir.1917
Amir.1917
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

یازده از بیست و یک

کمی طنز:

۱- زنبور دار بزرگ منطقه،‌ آقا رمضان از حج برگشت شد حاج آقا رمضان. همین که از مکه اومد رفت کربلا. بعد از اینکه از کربلا اومد، دید و بازدید به خانه اش شروع شد و چند هفته ای طول کشید. بعد رفت سراغ زنبور هاش و وقتی در جعبه ی زنبور رو باز کرد، دید هیچ زنبوری توش نیست. من اونجا بودم و بهش گفتم زنبور هات رفتند مشهد.

۲- هر روز صبح متوجه می شدم چندتا از مرغ ها نیست. تا اینکه شغال رو دیدم. تا تفنگ بگیرم و بزنمش فرار کرد. شب که شد موقع خواب پشت در خونه صدا میومدم. به زنم گفتم این همون شغاله ست. چوب دستی رو از اتاق آوردم و در رو باز کردم و شغاله رو زدم. صدای جیغ شغاله هم بلند شد. زنم هم تشویقم کرد که بزنش بزنش. بعد تو دقیقه زدن وقتی لامپ ایوون رو روشن کردم دیدم شغال نبود و مرغ بیچارمون بود.

۳-بعد سال ها که به ایران اومدم، هوس رانندگی به سرم زد و تو جاده چالوس با دوستم بودم که بهش گفتم من می‌خوام رانندگی کنم. دوستم با سختی قبول کرد و رفتم پشت رل. تو یه جایی از جاده به دوستم گفتم اینجا سبقت گرفتن مجازه؟ اونم گفت آره. همین که سبقت گرفتم افسر ما رو گرفت . دوستم گفت من قضیه رو حل می کنم. وقتی افسر اومد پیش ماه دوستم گفت آقای مهندس تازه از آمریکا اومدند.

افسر گفت: خوش اومدند.

دوستم گفت: آقای مهندس خلبان هم هستند و پرواز می کنند.

افسر گفت: فعلا که روی زمین هستند.

چپ چپ دوستم رو نگاه کردم و تو دلم گفتم عجب عذر مسخره ای داریم به افسر میگیم.

افسر گفت: گواهینامه لطفا.

من تصدیقم که برای زمان شاه بود و هنوز عوض نشده بود رو به افسر دادم. افسر با لهجه گفت این تصدیق شاهنشاهی هست. منتظری ولیعهد بیاید؟!

پایان


کتابخوانیداستان های طنززنبورمرغتصدیق شاهنشاهی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید