دلم مرگ میخواد، حالم از خودم به هم میخوره و نمیتونم حتی بفهمم که چه چیزی رو نمیفهمم.
از فردای اون یکشنبه تکرار نشدنی، انگار دچار افسردگی شدم.
انگار هویت و معنای زندگیم رو گم کردم، نمیدونم با هجوم افکارم باید چی کار کنم و چه جوری خودمو برسونم به تسک هام. گفتم تسک، تسک اون چیزیه که منو زمین میزنه. انجامش مغرورم میکنه و انجام ندادنش مقهور.
حالم از تفاوت های بین خودم و دیگر افراد به هم میخوره، نمیدونم چجوری باید با احساساتم برخورد کنم، حس میکنم من دارم تبدیل به مفهوم کلمهٔ انفعال میشم. هیچ ایده ای برای آینده لعنتیم ندارم در صورتی که فکر بیش از حد دمار از روزگارم درآورده.
تسک ها، من رو از پا در میارن؛ یعنی وقتی انجام دادنی روزم تبدیل به تسک میشه میخوره تو صورتم و وقتی مکتوب نیست هم اوضاع همینه. یه دوستی تو توییتر نوشته بود که ما آدمیم و ماشین انجام تسک نیستیم. حس میکنم خودم رو دارم وقف تسک میکنم، تسکی که حتی نمیدونم چرا دارم انجامش میدم.
اولین نوشته ی منه اینجا در حالی که قرار بود در باب تفکر انتقادی باشه که خب تسکش به سرانجام نرسیده هنوز.ببینیم که تهش چی قراره بشه و چجوری با این هجوم خالی افکار کنار بیایم. همین دیگه، شب بخیر:)