گاهی وقتا زندگی برات انقدر سخت میشه که مرگ به زندگیت ترجیح میدی.
پشت سرت نگاه میکنی، میبینی فقط جنگیدی
الانت میبینی ، می بینی چقدر ساختی ، چقدر راه اومدی
آینده رو نگاه میکنی ، اما میبینی دیگه برات شیرین نیست، لذت نداره
همونجا میشینی میری تو خودت و دیگه دست میکشی
احساس می کنی روحت خستس ، و جسمت خسته تر
سردرگم میشی ، کسی رو نمیتونی پیدا کنی تا مرحمت بشه
باز میشینی هی با خودت حرف میزنی ، حرف میزنی اما دیگه خودتم نمیتونی خودت قانع کنی.
لحظه ترسناکش اینه که دیگه از مرگ ،مردن نمیترسی چون روحت دیگه کشش نداره تاب این دنیارو نداره و پذیرای ترک جسمت میشه
گاهی زندگی کردن سخت تر از مرگ می شود.
(یادداشت شخصی)