جذاب ترین چیز در مورد یک عاشق، نحوه عاشق شدن اوست. دکتر صدر پسری بود که روی سکوها عاشق فوتبال شد و این کتاب روایت یک سیر عشق است با تمام فراز و فرودهایش. از امیدواری های بعد هر بازی تا ناامید شدنهای متناوب، از موفقیت های چشمگیر تا شکست های خردکننده، از گمنام ها تا ستاره ها، از خاطره های شخصی تا اتفاقاتی که حتی اگر در زمانش نبوده باشیم ( مثل بازی ایران استرالیا یا ایران آمریکا برای من) باز هم برای همه مان خاطره انگیز است و...
نکته طلایی این کتاب زاویه دیدش است. دوم شخص. گویا دکتر صدر دارد خاطراتش را جوری برایمان تعریف می کند انگار خودمان در صحنه حضور داریم و اتفاقات را می بینیم. قلم توانای نویسنده و ویژگی خاص این زاویه دید معجونی شده، بی نظیر. گویا با اینکه خودآگاه می داند مخاطبْ قرار دادن های نویسنده، کسی جز خود او نیست، اما با این حال چون به ظاهر، خواننده خطاب قرار می گیرد، خودش را در زمان و مکان واقعه تجسم می کند و بسیار بهتر می تواند اتفاقات را تصور کند. البته از این هم نباید گذشت که دکتر صدر در استفاده از این زاویه دید، قلم توانایی دارد و این را در ابتدای کتاب روزی روزگاری فوتبال هم نشان داد و غافلگیرم کرد اما در ادامه، دیگر از این قابلیت استفاده نشد ولی خوشبختانه کل کتاب پسری روی سکوها به این سبک نوشته شده.
بارزترین تفاوت این دو کتاب دکتر صدر این است که روزی روزگاری فوتبال را هرکس دیگری هم می توانست به همین شکل بنویسد و به قولی امضای نویسنده پاش نخورده ولی پسری روی سکوها کاملا صدرگونه است. اصالت دارد و هیج کس جز خود او نمی توانست فوتبال را به این شکل ببیند و نشان دیگران بدهد. فوتبال به مثابه زندگی. اگر نتایج مسابقات در آن کتاب پشت هم ردیف شده اند و خواندنشان خسته کننده و بی ارزش است اما اینجا یک گل که هیچ، حتی به لرزه افتادن تیرک هم هیجان انگیز است و خواندنی. همان اطلاعات بی روحی که در روزی روزگاری، فقط صفحه پر کرده اند، اینجا ذی روح شده اند و زنده. نفس می کشند و گرمای حضورشان حس می شود.
خلاصه حتی اگر فوتبال هم دوست ندارید این کتاب را بخوانید چون خاص است. مثل نویسنده اش. فوتبال در پسری روی سکوها صرفا بهانه ایست برای گفتن حرف های مهمتر. انسان، زندگی و... مرگ
یادگاری پایین از کتاب را بخوانید. خواندنی است و دردناک...
مرگ در امجدیه. مرگ... مرگ... مرگ... در هوای سرد. کنار ده هزار تماشاگر. وسط بازی. پرسپولیس حرفه ای برابر اسپارتاپراگ. روی زمینی ناهموار. با بازیکنانِ دور مانده از میدان امجدیه که اشتهای بازی کردن پیدا کردهاند. تشنه ضربه زدن شدهاند. اسپارتاپراگ. دو گل طی یک دقیقه. حوالی دقیقه ۲۲. پرسپولیس. گلهای تساوی بخش همایون بهزادی و صفر ایرانپاک. در همان نیمه اول. نبردهای تن به تن در نیمه دوم. درگیری های همایون بهزادی و مدافع اسپارتا تا مرز زدوخورد پیش میرود و تماشاگران را به هتاکی وامیدارد. مصاحبههای پس از بازی در راه هستند. هم آلن راجرز مربی پرسپولیس راضی است و هم امیر مسعود برومند مدیر پرسپولیس... ولی همه اینها بی اهمیت می شوند. مسخره و کوچک.
پایان بازی برای گرفتن امضا راهی مسیر خروجی بازیکنان میشوی. زیر جایگاه بغل راست. جایی که با برانکار بیرون آمده از اتاق بهداری امجدیه روبرو می شوی. با مردی دراز کشیده روی آن. چهل و پنج، پنجاه ساله. بی حرکت. می گویند حین بازی سکته کرده. می گویند پرسپولیسی بوده. می گویند زیر ساعت نشسته بوده. می گویند تلاش های پزشک بهداری ثمری نداشته. می گویند مرده. چهره اش را می بینی. چهره ای آشنا برای نزدیکانش و بیگانه برای تو. مات می شوی و بهت زده براندازش می کنی. به چهره آرام و بی دردش خیره میشوی. به صورت اصلاح شده و سبیلش. به بینی درشت، چانه پهن و گونههای فرو رفته اش. کت و شلوارش مرتب است ولی پالتو و کاپشن بر تن ندارد. ساعت مچی اش کهنه است و کفش هایش رنگ و رو رفته. دست هایش چروکیده... ولی اینها چه اهمیتی دارد؟ احساس می کنی دزدکی به خانه غریبه ای پا گذاشته ای. احساس چشم چرانی وقیحانه می کنی. احساس شرم. احساس گناه. آن شرم و این گناه یک عمر گریبانت را میگیرد. میگیرد و رها نمیکند.
او شیفته فوتبال بوده. مثل تو. آمده بوده بازی را تماشا کند. مثل تو. ورود بازیکنان را دیده بوده. نام بازیکنان را شنیده بوده. مثل تو. آغاز بازی را هم دیده بوده. دو گل را. مثل تو. ولی حالا از دنیا رفته. او رفته و تو ماندهای. او رفته و دو گل آخر بازی را ندیده و تو دیده ای. تفاوت تو با او نه فقط ماندن در این دنیا که دیدن و ندیدن آن دو گل هم هست.
هوا سردتر شده و غیرقابل تحمل. سنگ در این سرما می ترکد و همه چیز یخ می زند. می گویند باید جسد را در سرمای زیر صفر نگاه داشت. در این سرما همه به خود میلرزند جز او که گویی هنوز زنده است و فقط به خواب رفته...
خبر فردا در مجله ها و روزنامه ها چاپ خواهد شد. در چند خط. در مجله ای با عکس ناواضح و تار او روی برانکار و با عکسی پرسنلی در یک روزنامه. فردا میفهمی دست فروشی بوده از شهر ری. شیفته فوتبال و عاشق پرسپولیس. میفهمی پس از اینکه دو بار توپ درون دروازه مهدی عسگرخانی جاگرفته، سکته کرده. ناگهان جا داده جان داده و رفته. مگر نه اینکه مرگ آدم فقیر بی صداست؟ او هم بی صدا رفته. بی صدا در این فضای لبالب از ازدحام و هیاهو. در دل بوق و فریاد.
میگویند تنها مرگ است که دروغ نمیگوید؛ که حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود میکند؛ که همه ما فرزند مرگ هستیم؛ که مرگ می تواند هر لحظه ما را صدا بزند و به سوی خود بخواند. جدی قلمداد کردن فوتبال چه مسخره به نظر می رسد. ولی( و این ولی خیلی اهمیت دارد) اگر آن مرد آن روز به امجدیه نمی آمد چه؟ اگر در شهر ری می ماند چه؟ کنار نزدیکانش؟ آیا زنده نمیماند و بیشتر زندگی نمی کرد؟ کسی چه میداند. شاید اگر عسگرخانی پشت هم آن دو گل را نمیخورد، او سکته نمیکرد و نمی مرد. شاید اگر مهراب در دفاع چپ جانانه دفاع میکرد یا به خشونت روی میآورد، او زنده میماند. شاید اگر بهزادی گلش را زودتر، کمی زودتر، زده بود آن مرد زنده میماند. میخواهی با عوض کردن سناریو بازی او را زنده کنی. میخواهی او را به زندگی برگردانی. ولی نمیتوانی. نمیتوانی پس از مرگ سهراب نوشدارو پیدا کنی. نه تو و نه هیچکس.
آن مرد و آن چهره، آن صورت آرام و بی درد، پس از دیدن جسد مادر بزرگ روی دستهای مادر( شش سال پیش) دومین جسدی است که میبینی. آنجا. در امجدیه. قلمرویی که جوانها میدوند. میخندند. فریاد میزنند. هورا میکشند. جایی که طراوت زندگی می تراود. بی رنگ مرگ. بی بوی مرگ. بی اعتنا به مرگ. ولی آن مرد به ابدیت پیوسته. روی برانکار. در هوای سرد. بدون حضور نزدیکانش. اقوامش. همسر و بچه هایش.
طاقچه اپلیکیشنی است برای لذت بردن از خواندن و شنیدن کتاب. در این اپلیکیشن به هزاران کتاب الکترونیکی، کتاب صوتی، مجله و روزنامه دسترسی خواهید داشت. طاقچه با صدها ناشر همکاری میکند و میتوانید کتابهای الکترونیکی و کتابهای صوتی را بهصورت قانونی دانلود کنید. این اپلیکیشن امکانات زیای برای خواندن و شنیدن کتابها دارد. میتوانید روی متنها علامتگذاری کنید (هایلایت)، اندازه و نوع قلم (فونت) را تغییر دهید و در هرقسمتی که دوست داشتید یادداشت بنویسید. همچنین با استفاده از «طاقچه بینهایت» میتوانید در کتابخانهی طاقچه عضو شوید و با هزینهی یک کتاب، بینهایت کتاب بخوانید.